سخن هفته
سبقت! ==================== ==================== کسی که در کویر پشت به خورشید می دود،همواره سایه خود را پیش رو خواهد داشت وهرگز نمی تواند از سایه خود سبقت بگیرد!
آمار سایت
افراد آنلاین : 2
<==================> تعداد نوشته ها : 1230
<==================> بازدید امروز : 142
<==================> بازدید دیروز : 446
<==================> بازدید این هفته : 1672
<==================> بازدید این ماه : 7466
<==================> بازدید کل : 1840149
<==================>
بایگانی

خاطره…

دو خاطره

از

دو معلم

                ۱- کارِنیکو…               

——————————————————–

ارسالی:رحمان اسدی اسمرود

——————————————————-

چند روزی به آمدن عید مانده بود بیشتر بچه ها غایب بودند به شهرها و شهرستانهای خودشان رفته بودند یا گرفتار کارهای عید بودند اما استادبدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به تدریس استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی بود بر دشواری بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها به آرامی گفت استاد خسته نباشید استاد دستی بر موهای خود کشید و عینکش را از روی چشمانش برداشت  و روی میز گذاشت و خودش هم به آرامی روی صندلی نشست و گفت حالا که تونستید منو از درس دادن بیندازید بگذارید خاطره ای براتون تعریف کنم من حدود ۲۰ یا ۲۱ سالم بودمشهد زندگی می کردیم پدر و مادرم کشاورز بودند با دستهای چروک خورده و آفتاب سوخته دستهایی که هر وقت آنها را می دیدم دلم می خواست آنها را ببوسم شان بویشان کنم کاری که هیچ وقت اجازه آنرا به خودم ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه آرام بو میکردم ودر آخر برلبانم می گذاشتم  استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را بیان می کند نمی دانم بچه ها شما هم به این پی برده آید که هر پدر و مادری بوی خاص خود را دارند یا نه  ولی من در نبود مادرم بوی آنرا از چادر کهنه سفیدی که گلهای قرمز روی آن نقش بسته بود حس میکردم چادر را روی دهان و بینی ام می گرفتم و چند دقیقه نفس می کشیدم اما در مورد پدرم هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار آن هم بصورت غیر مستقیم

نزدیکی های عید بود من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را گرفته بودم صبح بود رفتم برای شستن ظروف صبحانه از چشمه آب بیاورم از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق مردانه ای را شنیدم از هر پله که بالا می رفتم صدا را بلندتر می شنیدم استاد حالا خودش هم گریه می کند پدرم بود مادرم هم آرامش می کرد می گفت آقا خدا بزرگ است نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم فوقش به بچه ها عیدی نمیدیم قرآن خدا که غلط نمیشه اما بابام گفت خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند نباید فکر کنند که ما …….

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدرم را از مادرم بپرسم دست کردم توی جیبم ۱۰۰ تومان بود کل پولی که از مدرسه گرفته بودم گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم گیوه های پر از خاک و خاریکه هر روز در زمین کشاورزی همراه بابام بود بوسیدم

آن سال همه خواهر و برادرانم از تهران آمدند مشهد با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی عمو و دایی نثار می کردند بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها ۱۰ تومان عیدی داد و ۱۰ تومان ماند وآنرا به مادرم عیدی داد

اولین روز بعد تعطیلات بود روز چهارده فروردین که رفتم سر کلاس بعد از کلاس آقای مدیر باکراوات و کت و شلوار نویی که داشت گفت کارم دارد و باید بروم به اتاقش رفتم بسته ای از داخل کشوی میزش در آورد و به من داد گفتم این چیه گفت باز کن می فهمی بازکردم۹۰۰ تومان پول نقد بود گفتم این برای چیه گفت از مرکز اومده در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها پیشرفت خوبی کردند برای همین من از مرکز تقاضای تشویق برات کرده بودم

راستش نمیدونستم که این چه معنایی می تونه داشته باشه فقط در اون موقع ناخود آگاه به آقای مدیر گفتم این باید۱۰۰۰ تومان باشد مدیر گفت از کجا میدونید کسی بهت گفته گفتم نه فقط  حدس می زنم راستش مدیر نمیدونست بخندد یا از این پر رویی من عصبانی شود اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می کنم وخبرش را به شما میدهم

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده شوم برای کلاس آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم درست می گفتی هزار تومان بوده اون کسی که بسته رو آورده صد تومان کش رفته خودم رفتم ازش گرفتم ولی برای دادنش شرط دارم گفتم چه شرطی گفت از کجا فهمیدی نگو که حدس زدم که خنده داره استاد به برق چشمان بچه ها  که مشتاقانه می خواستند جواب سئوال را بشنوند نگاه کرد و گفت به مدیر گفتم هیچ شنیدی خدا ۱۰ برابر عمل نیکوکاران به آنها پاداش می دهد.

     ۲-ازکودک ابتدایی هم می توان آموخت      

————————————————–

عبدالحسین همراهی اسمرود

————————————————-

سال سوم تدریسم دریکی از روستاهای دورافتاده وکاملا محروم شهرستان گرمی از توابع اردبیل بود م

کمیته امداد قبل عید برای دانش آموزان اندک لوازمی درنظر می گرفت وما بیننشان تقسیم میکردیم لوازم مخصوص بی بضاعت های کلاس بود ولی من سماجت کردم برای همه گرفتم چون قبلاً دیده بودم شکستن احساس کودکانه کودکی را که چیزی به او نمی رسید  تحمل دیدن آن صحنه تا پایان زنگ کلاس بسی دشواروغیرقابل تحمل بود درصورت معصومشان هم زمان تصویر اشک وخنده را می دیدم به من که نگاه می کرد بابغضی گرفته به ظاهر می خندید ومیگفت بابام بهم گفته امسال همه چیز برام می خره برمیگشت طرف همکلاسی ها اشک می‌ریخت ونقد را در دستان آنها می دید و به قول و نسییه پدرش هم زیاد امیدوار نبود باورکنیدلحظه و صحنه بسیار تلخی است همه خندان وشاد باشند وتو بغض آلوده

زمان فرارسید لوازم آورده شد از بدشانسی من مسول کمیته امداد علیرغم تاکیدهای پی درپی من درشمارش اشتباه کرده بود عوض ۳۳قلم کالا۳۲قلم دربسته گذاشته بود ومن بی خبر از هرچیز

اگر قبلاً نگاه میکردم حداقل گرچه فروشگاه ومغازه ای آن نزدیکی ها نبود ولی یه جوری تهیه میکردم ولی تقدیر این بوده که نباشه و آنچه باید اتفاق بیفته

لحظه تقسیم بیت المال فرارسید به هرکس اندازه نیازش به یکی کیف وبه یکی مانتو ویاکفش و… میرسیدوچه شورو شعفی برپا می شد لحظه حساس فرارسیده بود ومن بیخبر از ماجرااموال تقسیم شد وته کارتون یک جفت کفش و روی نیمکت کلاس ۲نفر چشم به راه دونفری که یکی به نام علی کلاس دوم وان دیگری به نام موسی کلاس پنجم علی به لحاظ جثه بزرگ بود وهم ردیف موسی

دوستان صحنه عجیبی بود

هردو کفش‌شان پاره،هردونیازمند،هردوچشم به چشمم دوخته بودن که کفش باید به من برسه هردو منتظر ومن هیچ گزینه دومی نداشتم باید یکی دست خالی به خانه بر می گشت و من از چشمش اندوه وشاید نفرت را می خواندم

توضیحاتی دادم به نظرتان فکرشان به توضیح من بوده یا کفش های نو وبراق اصلا گوش نکردن که چه می گوییم ودردم چیست گاهی یکی می آمد و به کفش دست می کشید ومی گفت آقا به من میدهی می نشست وان یکی  می امد من پای درگل ماندنم را به چشم خود دیدم که چه کنم. تصمیم گرفتم بین آن دونفر مسابقه ای برپا کنم همه را گفتم باید بریم بیرون کلاس وشرح ماجرادادم

کفش ها را به کارتن گذاشتم وودرصدمتری روی یک سنگ نسبتا بزرگ هردو را به صف کردم انگار مقدماتی بازی های المپیک شروع شده باشد بقیه دست می زدند و هرکسی دوست خود را تشویق میکرد بلاخره فرمان باسوت من شروع شد هردوچنان باحرص وولع به سمت کفش میدونید گویی کودک به آغوش مادرش

موسی برنده کفش شد وغرق درخنده وشادی ولی علی دست ازهمه جا بریده میخندیدوهی گریه می کرد آخرین روز کلاس قبل عید بود من فرصت و امکان جبران نداشتم باید آن روز را تحمل می کردم تا تمام شود وبردل وروحیه علی هرچه وارد شود بشود

کفش ها به موسی رسید ورفتیم سرکلاس من به خاطر اینکه چشمم به چشم علی نیفتد سرم را پایین اورده وگذاشته بودم به روی دست های مشت کرده ام چند دقیقه ای گذشت ومن منتظر زنگ پایان کلاس ناگهان دیدم موسی کنار م ایستاده و من را صدا می زند سرم را بلند کردم و دیدم کفش ها دردست به من میگوید آقا معلم علی بچه است گریه می‌کند من تحمل گریه هایش را ندارم این کفش ها را بدهید به علی من به بابام میگم برام بخرد هرچه اصرار کردم که این ها حق توست قبول نکرد علی را صدا زدم آمد جلو ایستاد موسی علی رابغل کردو آرامش کرد وکفشش را داد به علی ،همه ایستادند وبراش دست زدن وخود دست خالی ولی باغرور راهی خانه شد احساس و غروری که باعث تلنگربر وجود من شد.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <strike> <strong>