خاطرات
دوستان عزیز،پوشه “خاطرات” می خواهدخاطره های دیروزو امروز شما را برای هم ولایتی ها ومخاطبان
سایت” آفتاب اسمرود”چاپ کند،منتظر خاطرات شیرین وحتی تلخ شما از زندگی در روستا وبا
روستائیان وشنیدنی ها وخواندنی های شما از گذشته وحال خود ،اقوام ودوستان هستم.
=================================================
یکی بود و یکی نبود که دو تا شود به نام الله مهربان هم روستاییان عزیز! دوستان گرامی! هم ولایتیهای با صفا! ای دوستداران وطن و میهن و مرز و بوم! سلام بر شما و سلام بر ما السلام علینا و علی عبادالله الصالحین از اینکه دریچه ای به نام خاطرات مکتبخانه در سایت روستایمان به راه افتاده بسیار خوشوقتبم بدوا ضمن استیذان از محضر همه شما بزرگواران می خواهم به زبان طنز و مطایبه یکی از خاطرات مکتبخانه ای خویش را واگویم تا که قبول افتد و چه در نظر اید. با این توضیح که در مقطع ابتدایی در دارالفنون اسمرود{دبستان هجرت اسمرود مطمح نظر است} یک واحد درسی داشتیم به نام کاردستی این واحد درسی طوری بود که در بعضی اوقات حیات و ممات معلم ما به ان بستگی داشت!! زیرا فلسفه این درس در مدارس ایجاد روحیه خلاقیت و ابتکار بود ولی بنده هم کلاسیهایم از قبیل محمد ستاری شمسعلی اللهیاری رمضان ستاری وحید فتح اللهی و ….چون سرشار از خلاقیت و ابتکار بودیم به ناچا ر زورمان به طیور و وحوش می رسید! و در روز مورد نظر به جای کاردستی های انچنانی یکی برای معلم ۱۰ عدد تخم مرغ می اورد ند دیگری که از تمکن مالی خوبی برخوردار بود خود مرغ را می اورد! دوستی یک پیاله روغن جامد اورده بو یکی از دوستانمان چیزی عایدش نشده بود بالاجبار گله گوسفندان را به صحرا برده بود! الغرض اینکه ان روز برای معلم به تعبیر ادبای عرب یدرک و لا یوصف بود اذوقه سه ماه معلم جمع می شد!و معلم سر خوش از تدریس چنین درس با برکتی برای تنبیه دانش اموزان متخلف برای هفته ای سه بار کاردستی در نظر می گرفت! مجازات مضاعف برای یک تخلف! چیزی که با مفاد هیچ یک از کنوانسیونها و پروتکلهای بین المللی و بین الدولی مم خوانی نداشت!
اری ایچنین شد که دارالفنون اسمرود ما به خاطر استفادهافراطی از کاردستی خالی از سکنه گردید و در چند سال پیش در هر مقطعی فقط یک دانش اموز بیشتر نبود و همو شاگرد اول همان مقطع!!! زنده باشید و زنده باد اسمری.
سلام؛بالاخره کلنگ خاطره نویسی به خیر وخوشی زمین زده شد!دوستان دیگر هم بسم الله.
البته باید اضافه کنم اصولا کارهای سخت مال نسل اول انقلا ب ونسل دوم که من وهم نسلهای
من هستنند،بود ،چون لا اقل ماگردنه(خاراطی)یا توپ از کاموا درست می کردیم،اما شما نسل
سومیهاتن به ساخت کاردستی هم نداده اید!امان از دست شما!!
دمدمه های ظهر بود و هوا بس ناجوانمردانه گرم.زارعین صاحب نسق روستای اسمرود یکی پس از دیگری وارد روستا می شدند. من و خواهرم شادی کنج دیوار ایستاده بودیم و به هر کسی که از کنارمان می گذشت بی اختیار می گفتیم:الله قوات ورسین:{خدا قوت دهد} بی انکه معنای دقیق ان را بدانیم رهگذر و مخاطب با شنیدن این عبارت چنان غرق در تشکر می شد که انگار تمام خستگی کار جانکاه روزانه از تنش به در می شد.تا اینکه حس کنجکاویمان گل کرد شادی به من گفت اگر این جمله را بر عکس بگوییم چه اتفاقی می افتد؟!گفتم فکر کنم فرق چندانی نداشته باشند!حالا یه امتحانی بکنیم.متظر و مترقب بودیم کشاورزی از راه برسد اما کسی نمی امد گویی قحط الرجال شده بود اما به ناگاه روزنه های امید باز شد مردی ازدور دست می امد هویتش نامعلوم بود ولی خستگی مفرطش از فرسنگها هویدا اری او کسی نبود جز مرد همیشه خندان و شاداب روستا اقای تراب رضایی!! داسی عوض نشان بر دوش لباسی مندرس بر تن سوار بر چهار پایی نحیف اما قبراق اسمان جل بر روی پالان ان چهار پا تلا لویی دیگر داشت خیره کنندگی وصف ناپذیر ان دم همیشه می ازاردم بالاخره لحظه موعود فرا رسید ان مرد هر لحظه به ما نزدیک و نزدیکتر می شد نفسهایمان در سینه کودکانیمان حبس و به شمارش افتاده بود زیرا بیم ان داشتیم این سنت شکنیکه در سطح روستا قرار بود برای اولین بار اجرایی شود عقیم شده و قبل از تولد بمیرد اما اینچنین نشد خواهرم با صدای رسا گفت:اهای تراب عمو؟اقا تراب گفت:جان عمو چیه؟شادی لختی صبر کرد و با صدای لرزان و بریده گفت:الله سنه قوات ورمسین!!!!{خدا قوت ندهد!} گفتن این جمله همان و شروع تعقیب و گریز ما توسط اقا تراب همان بسان اهویی گریز پا که از چنگال شیر گریخته باشد فرار می کردیم شادی گفت تو که گفتی این دو جمله با هم فرقی ندارند! من که قافیه را باخته بودم جوابی نداشتم و فقط بر سرعت خویش می افزودم! ولی خدا با ما بود اقا تراب به لحاظ فرطخستگی هیچگاه به ما نرسید.و الان هم که الان هست خواهرم شادی جرائت نگاه کردن بهروی اقا تراب را ندارد.و هر وقت این مرد نازنین و دوست داشتنی را می بینم به ناگاه یاد این خاطره می افتم.
سلام.خدایش رحمت کناد حقیقتا گل روستا بود و کثیر السعی و صریح الهجه عیب هر شخصی را بی رودروایستی مستقیما به مخاطب می گفت ابایی هم نداشت از توالی فاسدش.خمودی و جمودی مخاطب برایش مهم نبود بلکه مهم بیان بی پرده ایراد بود وبس.خرد و کلان پیر و جوان زن و مرد کهتر و مهتر شیخ و شباب عارف و سالک عالی و دانی و بالاخره هیچ جنبنده ای از جماد و نبات و انسان مصون از تیغ تیز انتقادش نبود شاید حدس زدید منظورم چه کسی هست؟بله مرحوم مغفور انوشروان مشهدی فیروز قلیزاده!محال هست کسی اسمرودی باشد ولی این بزرگوار را نشناسد و یا اگر سنش اقتضا می کند به تعبیر شاعر:ای که از کوچه معشوقه ما میگذری بر حذر باش که سر می شکند دیوارش طعم تلخ و گزنده انتقادش را نچشیده باشد.واقعا مصداق اتم و اکمل :الکاد فی عیاله کالمجاهد فی سبیل الله بود عقل معاشش لحظه ای ارام و قرار نداشت هیچگاه یادم نمی رود غروب بود با پدرم از سر مزرعه بر میگشتیم با ان مرحوم افتخار مصاحبت پیدا کردیم بعد از مصافحه و خدا قوت چون تازه فامیل هم شده بودیم قرار شد در معیت ابوی حاج اقا جهت شب نشینی مصدع اوقات زرینشان شویم پدرم کتاب زندگانی امام حسین اثر عللامه جعفری را بر داشتند ایام شهادت شیج الائمه بانی مکتب جفری امام صادق بود پدرم فصل مشبع و مقدمه طولانی از زندگانی ان امام همام گفت از نهضت علمی و فضای باز فرهنگی و سیاسی ایجاد شده ان زمان بواسطه انتقال قدرت از امویان به عباسین….گفت در خاتمه که پاسی از شب گذشته بود پدرم گفثت:خوب مشهدی فیروز نظر شما در باره بحث امشب چیست؟مرحوم بلا فاصله و در کمال صراحت گفتند:حاجی وجه الله بو سوزلری بوشلا دع گوروم قویوناروزدان نچه دنع دوغوپ؟؟!!!!!{حاج اقا این حرفها را ول کن بگو بینم چند تا از گوسفندانتان زاییده اند؟}!!! روحش شاد.
درس معلم ار بود زمزمه محبتی جمعه به مکتب اورد طفل گریز پای را در این مجال ناگزیر هستم به حقیقت تلخی اعتراف کنم و ان اینکه دارالفنون اسمرود{دبستان هجرت اسمرود} اخر و عاقبت خوشی نداشت و به بیانی دیگر از ایران فقط اذربیجان مانده بود و از اذربیجان فقط تبریز و از تبریز فقط محله سردار خان و از ا ن محله هم ستار خان و باقر خان و به اقتباس از رنج نامه مشروطه خواهان باید گفت از مکتبخانه اسمرود سه طفل گریز پای بیشتر نمانده بود:۱:اکبر طاهری فرزند گل اقا ۲:زهرا بابازاده {سبط اصغر اقای صورتعلی ستاری}۳:میثم سهرابی{برادر کوچک نگارنده} اخرین معلم این مکتبخانه معلم بخت برگشته ای بود به نام اقای ملکی خوجینی{بدون اسائه ادب}بخت برگشتگی مشارالیه از این جهت بود که این سه تفنگدار {اطفال گریز پای فوق الذکر}مثل سه همکلاسی تاریخ ایران{حسن صباح-خواجه نظام الملک و.}نه تنها ایام جمعه بلکه روزهای عادی هم تمایلی در رفتن به مکتب خانه از خود نشان نمی دادند!! بیچاره معلم می بایست در روز روشن دنبال این محصلین می گشت روزی به ملکی:گفتند یافت می نشود جسته ایم ما گفت ان که یافت می نشود انم ارزوست بنده عاصی سر پا تقصیر هم ان ایام دوران خدمت سربازی خود را تمام کرده بودم و در اسمرود بودم و به اکران فیلم مستند مدرسه نرفتن این سه تفنگدار مشغول بودم!ایام فراغتم حقیقتا ایام بطالت نبودبهترین خاطرات مکتبخانه ایم رقم می خورد.هیچگاه یادم نمیرود روزی معلم مکتبخانه سرش را از پنجره بیرون اورد و صیحه کشید :اهای اقا میثم خواهش می کنم بیایید مدرسه برادرم که شیطنت جزئ ذاتش شده بود در کمال خونسردی و بی باکی گفت:امروز حوصله ندارم!!!!چه کاری از دست ان معلم نگون بخت بر می امد؟نه نای رفتن داشت و نه جای ماندن میثم بی اعتنا به انذاهای معلم خویش دو همکلاسی خود را برداشته به جای رفتن به مکتب خانه راهی روستای محمود اباد می شوند در راه اقای گل اقا طاهری به اینها میرسد می پرسد:کجا ان شا الله؟میثم می گوید معلممان مرده می رویم اهالی محمود اباد را به مراسم تکفین و تغسیل دعوت کنیم!!!! اری هر چند مکتبخانه اسمرود عاقبت خوشی نداشت ولی این سه تفنگدار عاقبت به خیر شدند زیرا هر یک دانش اموز یک مقطعی بودند و هر سه شاگرد اول مقطع خود شدند!! و همگی همدل و همزبان می خواندند:ما اعتنا به عالم و ادم نمی کنیم سر پیش پای ناکس و کس خم نمی کنیم.در خاتمه باید بگویم:عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی با وجود همه این تفاصیل بی انکه در دام خودبینی و عجب و تفاخر و قومیت گرایی بیفتیم باید بپذیریم که که امروزه مکتبخانه اسمرود علی قدر وسعه و استطاعته مردان و زنان فرهیخته ای را تقدیم جامعه علمی و ادبی ایران کرده که شرح ان در این مقال نمی گنجد.به صد دفتر نشاید گفت حدیث وصف الحال مشتاقی به پایان امد این دفتر حکایت همچنان باقی است.بدرود.
بازهم محرم وبازهم عزاداری در مسجد عین علی بابا وباز یا د آوری خاطرات گذشته .وقتیکه دسته عزاداران ازسر اهل قبور به طرف مسجد روستای اسمرود بر میگشت وعلم هارا سیاه پوش میکردیم وزمانیکه ازرودخانه رد میشدیم حال وهوا عوض میشد. آقای طاهری مداح- خوب روستا نوحه خاص را شروع میکرد وحرکات سیده خانم { حبیبه ننه} باپاشیدن خاک برسروصورت داغ عزاداران را تشدید کرده سیل اشک از چشم همگان سرازیر میشد زن ومرد پیروجوان همه وهمه درسوک سرور وسالارشهیدان گریه میکردند .به جرأت میتوانم بگویم اکثریت آنها باشناخت ومعرفت وباعشق وعلاقه عزاداری میکردند .اجر همه با آقا امام حسین علیه السلام . التماس دعا
بسوی من اگر می آییدنرم وآهسته بیایید
مباداکه ترک برداردچینی تنهایی من
سه ماهه ای بودازسال که لحظه ها میشمردیم برای رسیدنش تا که عزیمت کنیم به روستایمان اسمرود(من و برادرم),روستایی که باوجود کمبود امکانات گویی نبودنش,ندیدنش ودرکوچه های خاکی اش به قول نگارنده خاطرات مکتب خانه باتکه چوبی اسب سواری کردنش,کمبودی بوداز جسم وروح وروانمان!
شایدکه گریه ها میخواست برای رسیدن به این مهم!
غرض ازاین چندخط یادآوری خاطره ای برای خودوبازگوکردن آن برای خوانندگان نه بلکه شنوندگان جان:
پدربزرگ (حاج گلعلی)را دیگر حوصله ای نمانده بودبرای پرورش طیور و وحوش زیرا که درشرف کوچ به تهران بود,ازاین جهت جمعا سه راس گوسفندبیشتر نبود آن هم برای امر خیری,مهمانی … این سه راس تحویل من بودنند که شاید سنگینی مسولیت نگه داشتنش بیشتراز اداره کارهای دشوارتر بود,
روزهای پایانی یا نمیدانم میانی تابستان بود و مراسم الله لاماخ(تمام شدن برداشت) درشرف وقوع, پدربزرگ را زمینی بود زبان زد خاص وعام دروسعت وسختی برداشت در حوالی زدی کویشنی که تمام شدن آن با خدا…
اینجانبان(علی,یوسف,عسگر)در جوار پهلوان آن دوره از اسمرود یعقوب سهرابی که به قولی مردکارزار بود وکاردانی به حق,مشغول درو بودنند هرچند به شکلی طاقت فرسا به مثال اعمال شاقه اما لذت بخش که اگر امکانات بود,در هر لحظه آمبولانسی ملزم بود و احتیاج که حمل کند مجروحی به بیمارستان من باب فشارکار و ازهمه مهم تر معیت دایی جان!
سخن به درازا نرود دمی از ناشدا نگذشته بود که صدای ثم اسبی ازدور دستها می آمد که به منجی این نگون بخت ها بودنش ایمان داشتم,
آری محسن بودپسر مشهدی نازعلی الهیاری, محسنی که زبان زد بود به سرعت,دقت وتمیزی در کار, محسن میتازید که برسد به فریاد من که نه,بلکه به فریاد آن بخت برگشته ها که وارهند ازاین کارزارو بروند پی بازیگوشیشان,
درناامیدی بسی امیداست
پایان شب سیه سپیداست
استارت کار محسن فوق تصور هر بنی بشری بود به طوری که در۱۵دقیقه اول ۵/۱کار پیشرفت و به یکباره چشمتان روز بد نبیند قلیان و فورانی ازخون در پس وپیش دیدگان حضار نمایان شد که نگو ونپرس,حدس اول با شما
.
.
.
.
.
.
.
این خون محسن بود که درراه کمک به هم نوع خود ریخته میشد آن هم زیر فشارکاردر معیت پهلوان نامی دوران که سایه اش مستدام:) خلاصه همان شد که تن بی جان محسن به روستا رسیدو از همان روز بود که محسن شد ستاره سهیل ,درس عبرتی و موجبات فرح عده ای کثیر!
فی امان الله…
سلام.ممنون ازنوشته وخاطره خطیر شما!اما اگر بتواید نوشته راساده و بی پیرایه بنویسیدکه بتوانیم بدون مراجعه به فرهنگ لغت و…برویم سر اصل مطلب ودوستان دیگر هم از خاطره نویسی به زبان ساده نترسند،بسیار ممنون خواهم بود.این شوخی بنده را حتما جدی بگیرید!باز هم ممنون از همت و همکاری شما.
سلام.به تعبیر عقلا ،خنداندن مردم به مراتب سخت تر از گریاندن انهاست، در بدیهی بودن این مساله به نظر بنده کمترکسی شک و تردید به خود راه میدهد .علی رغم اعلان عمومی مدیریت محترم سایت در مقاله “چرا سایت چرا موسسه”دایر بر بیان خاطرات تلخ و شیرین خود با لاخص خاطرات خطیر مکتبخانه ای وعلی رغم افتتاح چندین ماهه سایت هنوز اسمرودیهای با صفا فرصت تسطیر خاطرات و خطرات پیدا نکرده اند.
عزیزان !بزگواران !ایها المومنون و المومنات!و ایها المسلمین و المسلمات!ایها الکاربران ذی شرافت سایت اسمرود “فاستبقو الخیرات” “حی علی خیر العمل” الیوم بیان خاطرات مکتبخانه ای “به ای نحو کان”{عبارت مقتبس از تحریم تنباکو توسط میرزای جلیل القدر و المنزله شیرازی است “و نشاندن گل خنده بر رخسار سیمگون همشهریان اسمرودی از اهم مهمات و از اوجب واجبات است بلا شک!! بالاخص خنداندن همشهریان و اعضای شعبه مرکزی سایت در پایتخت!که چند روزی طفیلی وارونگی هوا اوقات زرینشان را مشوش و مکدر کرده بود!
عزیزان برای اینک بنده عاصی سر پا تقصیر در مسابقه تک نفره برنده نشوم و مشمل بیت نغز خواجه {به معنای قدیمی نه کوچه بازاری امروزه} حافظ شیرازی نشوم{اسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه فال به نام من دیوانه زدند}ملتمسانه و مصرانه از جمیع حضرات اقایان و خانمهای اسمرودی تقاضا داریم با شرکت در سنت حسنه خاطره گویی که اجابت و لبیک به ندای مدیر محترم سایت هست در پاداش اخروی و دنیوی خنداندن کاربران این سایت فخیم با فدوی شریک شوند!!که عندالله و الرسول ماجور و مشکور خواهید شد!
الغرض اینکه ایام مسابقات اذان در مدرسه شهید چمران بود یکی از دانش اموختگان مکتبخانه اسمرود به نام امین سهرابی که با هم در این مدرسه مشغول تحصیل بودیم{بنده سوم راهنمایی و امین اول راهنمایی}سال دوم مسابقه بود پارسال امین قهرمان بلا منازع و موذن نمونه مدرسه شده بوداما از بد حادثه در سال دوم امین غایب بود علتش هم این بود که مشارالیه چند روز قبل از مسابقه تعطیلات اخر هفته به دیار خود برگشته بود به خیال اینکه کمی استراحت کند!غافل از اینکه حاج اقای ما مترصد ورود این نازدانه به روستا بوده اند برای چه؟قضییه دلتنگی بوده؟نه ابدا!نوبت گله گوسفندان اقای مشهدی صورتعلی ستاری بوده که حاج اقا فرصت را غنیمت شمرده تا امین راهی گله شود!!برادران چشمتان روز بد نبیند پنج شنبه مسابقه اذان در مدرسه برگذار می شود ولی مهمترین عضو تیم ملی در اسمرود مشغول تعلیف اغنام و احشام مردم
و از طرفی خود در کمال امادگی به تعبیر سعدی “دست ما کوتاه و خرما بر نخیل” خدا رحمت کند پدر معلم پرورشی را اقا نگو که پارسال صدای اذان امین را ضبط کرده بوده و در روز مسابقه به جای امین واقعی صدای ضبط شده ایشان در مسابقه شرکت داده می شود و هیات ژوری و داوران و ناظران ایراد نمی گیرند و بحمد الله و المنه و در کمال ناباوری باز صدای ضبط شده امین در بین جمعیت کثیر شرکت کننده حایز رتبه اول می شود!!{خاطره واقعی هست}وامین پس از برگشت از روستا مورد تقدیر و تمجید مسولین مدرسه…خوش باشید ایام بکام.
سلام.اسمرودیها وقتی دور هم هسیتیم،صندوقچه خاطراتمان پر از خاطره های رنگی و سیاه وسفید است،امابه قلم آوردن آنها از قرار کمی تا قسمتی دشوار می نماید!!!
هر آنچه شفاهی می گو ئید و می شنوید،بنویسد ،می شود خاطره،به همین سادگی!
یادش بخیر، شب یلدا که می شد،اقوام وهمسایه ها ی نزدیک هم در یک خانه بزرگ جمع شده از تنقلات موجود که معمولا (گردو، سنجدو اگرامکانش بود میوه ونخودوگندم تف داده شده یا همان سرخ شده وخوردنی های دیگر) میل کرده وازخاطرات گذشته برای هم صحبت میکردند. یکی ار این خاطرات که بیاد دارم در خونه ما بود، چون خانه نسبت به دیگر خانه ها بزرگ بود، خانواده های مثل مرحوم نورمحمدومرحوم مشهدی جمال ومرحوم فیروزو دیگران که اسامی آنها یادم نیست وخداوند آنها راوهمه اسیران خاک را قرین رحمت خود قرار دهد ان شاءالله ؛ در منزل ما دورکرسی که روی آن چراغ نفتی و تنقلات وخوردنی های موجود درداخل یک سینی بزرگ بود جمع شده ودر این میان خدا بیامورزنورمحمد برای ما ازمختارنامه ویاازفردوسی وازداستانهای دیگرصحبت میکرد.
مجلس نشینان با تمام حواسشان داستانهای راکه مرحوم نور محمد میخواند با جان ودل گوش فرا میدادند ومرحوم جلالی وفیروزودیگران آقای اللهیاری را تشویق میکردند. آنها تا نیمه های شب مینشستند ودرباره شب یلدا ودیگرمسایل روستاوخودشان صحبت میکردند. روحشان شاد ویادشان زنده.
سلام.یاد باد،ان روزگاران یاد باد.
سلام آقای عسگری ممنون دربین خاطراتت اسمی ازپدربزرگ من یادبردی.(یاشا)
در کودکی پاک کن هایی ز پاکی داشتیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هایش درد داشت گرمی دستانمان از اه بود برگ دفترهایمان از کاه بود تا درون نیمکت جا می شدیم ما پر از تصمیم کبری می شدیم با وجود سوز سرمای شدید ریز علی پیراهنش را می درید کاس می شد بازکوچک می شدیم لا اقل یک روز کودک می شدیم.
همیشه از خود می پرسم ایا می شود برگردیم به دوران کودکی؟ایا می شود بر گردیم به دورانی که به اصطلاح تنها مشکلمان شکستن نوک مدادمان باشد؟ایا می شود؟ای کاش زندگی هم مثل ماشین دنده عقب داشت!اندر حکایات مکتبخانه اسمرود عارضم که در کلاس سوم ابتدایی مشغول تحصیل و تلمذ بودیم معلمی داشتیم به نام اقای حیدری از جلیله سادات الهاشم بود که با همسر مکرمه یشان در اسمرود مشغول تدریس بودند و از قضای روزگار بنده به عنوان مبصر کلاس انتخاب شده بودم و به تعبیر لسان الغیب حافظ شیرازی:اسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه فال به نام من دیوانه زدند! جز مشاغل سخت و زیان اور محسوب می شدT مثل روزنامه نگاری!! بدین علت که سمتی رسمی محسوب می شد و همه همکلاسیها از اقران و اقارب و اماثل و بعضا از از بستگان سببی و نسبی و خونی و از همجواران و همسایگان بودند مگر جرات می کرد کسی به این حضرات بگوید بالای چشمتان ابروست!بالاخره محیط کوچک روستا بود و هزاران معذوریت و محدودیت و از طرفی کوه به کوه نمی رسید ولی اسمرودی به اسمرودی می رسید ؛ان هم چه رسیدنی!
از لحاظ فقه اللغه ذکر این مهم خالی از لطف نیست که مبصر یک کلمه عربی هست از ریشه “بصر”راغب اصفهانی در کتاب گرانسنگ خویش در تبیین معنای لغوی این کلمه می گوید:”بصر به معنای دیدن هست اما دیدنی که همراه با ضبط تمام جزئیات هست” و به همین خاطر رسالت مبصر و سنگینی مسولیت او حقیقتا وصف ناکردنی است ان هم در محیط اسمرود به شرح فوق التوصیف!اظهر من الشمس و القمر هست که که مبصرنه تنها خود باید تمثال واقعی ادب و متانت و خویشتن داری وسکوت باشد، صد البته باید چشم تیز بین کلاس بوده و از ایجاد هرج و مرج و انارشیسم و نیهلیسم و تمام ایسم های دیگر در کلاس جلو گیری کند، به تعبیر مرحوم دهخدا:”مرا به به سخت جانی خویش این گمان نبود”
جانتان روز بد نبیند در یکی از روزها که مشغول رتق و فتق و تنظیم و تنسیق امورات کلاس بودم که به ناگاه وسوسه شلوغ کردن به ذهنم خطور کرد خطاب به دوستان گفتم تا معلم نیامده با لحن و صوت زیبا تصنیفی را برایتان اجرا کنم که با اقبال و استقبال عامه مواجه گردید از بد روز گار و از بد شانسی طرز اجرای این تصنیف طوری شد که تمام دانش اموزان ساکت و ارام باشندو فقط باید مبصر کلاس افاضه فیض کند!به دلایلی که هنوز بعد از گذشت ۳۳ سال از عمرم بر من اشکار نشده، سرم را داخل نیمکت کرده و پشتم به طرف درب ورودی و میز معلم قرار گرفت با صدای بلند شروع به اواز خوانی کردم ،غافل از اینکه سید جلیل القدر رسیده و خود از مستمعین شده من هم سرم داخل نیمکت و از همه چیز بی خبر در اثنای اواز خوانی دستان سنگینی را بر کتف خویش احساس کردم اری همان که نباید می بود بود اقای معلم!!!
چنان ضایع و شرمگین شدم که چند روز جرات تردد به مدرسه نداشتم!اری دوستان عزیزم به تعبیر قدما”هر چه بگندد نمک اش می زنند وای به روزی که بگندد نمک” و با این رسوایی اخلاقی فردای همان روز اقای ناصر حقی -که عمرش دراز باد-به عنوان مبصر جدید کلاس انجام وظیفه کرد.ایام بکام، بدرود.
سلام.باز شمایک تراش سرخ لاکی داشتید،ما مدادهایمان راباداس ،دهره وبالتا تراش می دادیم!!
خبری نیست که نیست!!
سلام.هر از گاهی که به این سایت سر میزنم ناخوداگاه به قسمت خاطرات میروم تا شاید بتوانم خاطره خطیری از هم ولایتیهایمان را بخوانم و بخندم اماخبری نیست که نیست!! با این تفاصیل اجازه بدهید یکی از خاطرات ایام عیدمان را برایتان وا گویم تا که قبول افتد و چه در نظر اید.
عزیزانم، اهالی فهیم روستای اسمرود! روز سیزده بدر بودو دومین گرد هم ایی جوانان و نوجوانان اسمرودی قرار بود برگزار شود{مستحضر هستید اولین گردهم ایی روز اول عید برگزار میشد}وحس و حال عجیبی داشت ،گویی جمشید پادشاه پیشدادی که به نقل تواریخ مبدع جشن نوروز بود خود در اسمرود بود! مکانی که برای گردهم ایی انتخاب شده بود منزل مرحوم نازعلی اللهیاری بود، البته این جانمایی به ابتکار فرزند ارشد ان مرحوم- اقا رمزعلی تدارک دیده شده بود.تا جاییکه مخیله ناقصمان اجازه می دهد حضرات زیردر گرد هم ایی حضور داشتند:
۱-رمز علی۲جبراییل سهرابی۳خلیل ستاری ۴رمضان ستاری۵وحید فتح اللهی۶شهاب فتح اللهی ۷ محمد ستاری و….و از جمله دوست خوش خنده ما- اقای عبدالحسین همراهی اسمرود.ریاست جلسه با اقای جبراییل سهرابی بود راستش ایشان با تحکم خاصی حکمرانی میکردند،با این توضیح که ایشان ان شب به هیچ یک از جوانان اسمرودی اجازه کشیدن سیگار ندادند ،هر چند خودشان به تفنن می کشیدند وهمه این را میدانستم و به اصطلاح “رطب خورده منع از اکل رطب میکرد”!!
تنها خلاف تعداد انگشت شمار از جوانان اسمرود هم این بود که سالی یک بار در این گردهم ایی یک نخ سیگا بکشند ،البته من فقط زیر سیگاری میاوردم خود مباشر این کار نبودم فکرتان جای دیگر نرود عمل مومن را حمل بر صحت کنید{اصاله الصحه}بعد از صرف شام و شیرینی نوبت به لطیفه گویی رسیدهر یک از دوستان به فراخور طبع لطیفه ای میگفت اقا رمز علی هم مدام چایی می اورد.بیچاره ارام و قرار نداشت! یکی از دوستان که از ذکر نام ان به لحاظ مسایل امنیتی معذوریم، به لحاظ شدت تشنگی خواستار انتقال محتویات سماور به شکم مبارکشان بود به لحاظ عتراض اعضا ازین خواسته خویش لاجرم منصرف گردید!!
البته رعایت حقوق شهروندی هم مانع اجابت خواسته دوستمان بود هر چند ان بیچاره تقصیری نداشت شدت تشنگی امانش را بریده بود وه تعبیر سنایی:به حرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم بیابان بود و تابستان و اب سرد و استسقا لطیفه گویی تا پاسی از شب ادامه داشت تا اینکه نوبت به هم جوار من رسید او کسی نبود جز اقای عبدالحسین همراهی دوست عزیز و خوش خنده ما دوستان می دانند اقا عبدالحسین خیلی خوش خنده است .ایشان ان شب قبل از اینکه لطیفه خود را تعریف کنند شرط کردند بلا انقطاع برایشان چایی اورده شود!!غافل از اینکه سماور بیچاره ظرفیتی دارد! با طمطراق خاصی اولین چای خود را نوش جان کردند. چشم همه جوانان به عبدالحسین دوخته شده دوباره گفتند:
“بیدنع دع ایچع جییم”{یکی دیگه هم خواهم خورد}هنوز لطیفه را نگفته اند جوانان گفتند بابا بگو دیگه!ایشان یک عادتی هم دارند و ان اینکه قبل از بیان لطیفه خودشان باید یک سیر کامل بخندند!شروع کردند به خندیدن ،قهقهه مستانه شان گوش اسمان را پر کده بود بلا خره شروع کردند به لطیفه گویی یادمان نرود ایشان چایی خواسته بودند ولی اجابت نشده بود جلوی من یک چایی گذاشته بودند هنوز نخورده بودم ایشان وسط لطیفه گویی در حالی که همه حواسشان متوجه حضرت ایشان بود، با تبختر و تحکم خاصی به من گفتند:
“چایوی ور من ایچیم سنیچین گتیرللر”من هم بلافاصله و بدون رعایت موقعیت حاد حساس و شکننده ایشان گفتم:
“قوی ایچیم الان وررم”به این حاضر جوابی فدوی حضار بیش از لطیفه ناتمام عبدالحسین خندیدند و چندین سال جمله قصار ما “قوی ایچیم الان وررم”سر زبانها بود و اق ذولفقار و اقا خلیل الان هم از من سراغ این خاطره را می گیرند!
الاغ سوزی!
قبل ازبیان این خاطره از تمام کاربران عزیز و اسمرودیها به خاطرغیر قابل ترجمه بودن بعضی کلمات مستعمله در این نوشتار به جد پوزش می طلبم و از اقایان عبدالحسین همراهی و علی سهرابی اسمرود(برادرم) عاجزانه در ترجمه این کلمات استمداد می طلبم!! کلماتی از قبیل “ایپ” “خلور” “دوغاناخ” “اغناماخ” و …
تابستان بود و فصل درو محصولات کشاورزی از قبیل گندم و جو(ارپا) قطعه زمین بزرگی داشتیم به نام محلی “دووز یاتاغی”جنب باغ باصفای کریم الله رشیدی(فکاه فکاهان اسمرود دیر زیاد ان بزرگوار )ان باغ حقیقتا مصداق “جنات تجری تحت الانهار”بود که دل هر “بیچینچی”(زارع)را در دستبرد زدن به محصولات و اثمارس
می ربود.
ساعت سه شب هم می رفتی ،مشغول ابیاری بود!!نزدیک ساعت ۱ عصر بود به پدرم گفتم تو را خدا بریم دیگه ،اقا گل اقا هم میره، محمود ابادیها هم هکذا، گفت پس برو الاغ و بیار “خلوری چاتاخ گدک”طرفه العینی دراز گوش زبان بسته را در جایگاه مستقر کردم. جو را درو کرده بودیم اخرای “زمی” بود همه موقع رفتن سوار چهارپایان خویش میشدند وروانه روستا اما پدرم فرصت سوزی در مرامش نبود و بر خلاف مرحوم عمویم-نوروز، تبحری در “خلورچاتماخ”نداشت !من و امین با هزاران غصه ان بارهای کج را به منزل می رساندیم!حاج اقا با اخم و تخم فراوان سیگار به دماغ(ان موقع سیگار می کشید)شروع کرد ۱۸ بند “ارپای” چیده شده را برگرده ان زبان بسته بار کرد!
“ایپ”(ریسمان)نخ نما شده بود. پدرم گفت یه کبریت بیار سرشو بسوزانیم تا خللی به “خلور “نرسد فی الفور از خورجین کبریت را اوردم .تصور بفرمایید هوا گرم “ارپا” کاملا خشک و خشن منتظر یک جرقه بود سر “ایپگ را اتش زدیم، پدرم خواست سر ریسمان را با دستش کنده کند لا مذهب بد جوری سوزاند! پدرم “ایپ” را ول کرد، اتش به جان خوشه های “ارپا” افتاد. از این خوشه به ان خوشه، ازین بند به ان بند؛ به اتش سوزی جنگلهای امازون می مانست! غیر قابل کنترل شد .الاغ شعله های اتش را دید، تازه هم زاییده بود کره اش هم در ان لحظه دنبال فرصت جهت مکیدن شیر! پدر یک لگد از ان لگد های “بروسلی”به کره خر زد نقش زمین شد نای بلند شدن نداشت الاغ شروع به فرار کرد، چه فرار کردنی! هر چه بیشتر فرار می کرد، بر شدت شراره اتش افزوده می شد. همه اسمرودیای همجوار نظاره گر مابودند. مرحوم فیروز قلیزاده اولین کسی بود که زبان بر اعتراض گشود: “آِی حاجی وجه الله ،قاپون باغلی قالسین نینیسن؟” مرحوم شیرالله از ان ور محمود ابادیها از ان ور. مگر این خطا قابل کتمان بود؟! خر بیچاره یک ابتکار عجیبی به خرج داد، خود را نقش بر زمین کردو شروع به “اغناماخ” کرد “خلور ” هم پشتش! چنان غلطی در ان صحرای تفتیده زد که بندها هر یک به گوشه ای پرتاب شدند به شدت سوخته بود تمام پستانهایش زیر شکمش پاها زیر گلو ششدانگ پالان “دوغاناخ” ای وای چی بگم؟خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
عمق این فاجعه از یک طرف، شماتت همسایه ها از طرف دیگر! دست از پا دراز تر مزرعه را ترک کردیم. کره خر همچنان دنبال شیر بود و مصر بر مکیدن شیر الاغ هم علی الدوام لگدهای ابدار برگونه نازدانه می نواخت! پدرم گفت من دیگه نمی ام روستا، شما برید. کاری کرده بود کارستان! حال مصیبت عظمی این بود که این زبان بسته در اتش سوخته را چطوری از وسط روستا عبور دهم؟ با لاخره پروانه خاله دید : “وای جانیم اولسون یعقوب نه اولوپ؟” گفتم هیچی الرژی فصلی گرفته!مگر باور می کرد….این داستان چندین نسل ورد زبانها بود هروقت محمود ابادیها در مینی بوس جبرییل کشاورز پدرم را می دیدند می گفتند: “حاجی وجه الله بگو چطور شد الاغ و اتش زدی؟” پدرم که قافیه را باخته بود، جوابی نداشت می گفت: “یتیم جفهلنمیون”!!
سلام. این چندنقطه(………………………….)
و ویرگول(،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،) برای نوشته های بعدی تقدیم تو باد!!!
سلام یعقو ب جان
با خواندن خاطراتت از ولایت دوست داشتنی تان بسیار احوالم عوض شد ، گویی در کنار م نشسته واز نزدیک برایم تعریف می کردی ، گاهی چندین بار از ته دل خواستم بخندم ولی شرایط مهیا نبود چون همکاران در کنارم بودند، افسوس نشد، امیدوارم از خلیل ستاری نیز خاطره ای در این قسمت به نگارش در بیاید به امید حق حق نگهدارتان( دوست قدیمی )
عشق دیار
این داستان برمی گردد به سال ۱۳۶۷ یعنی سالی که من اول راهنمایی میخوندم وتازه میخواستیم برای اولین بار غربت را تجربه کنیم ان موقع والدین به شدت در تکاپو بودند که فرزندانشان رابعد از تحصیلات ابتدایی به شهر انتقال دهند وبرای تحصیلات فرزندانشان در مقاطع بالاتر از هیچ تلاشی دریغ نمی کردند و پدر بز گوار این حقیر هم جزو تلاشگران این عرصه بود برای همین بچه هایشان را به خلخال می اوردند باتوجه به فقدان امکانات ونبود مسکن در یکی از خانه های بستگان نزدیک جا می دادند حالا بگذریم از یک سری موار دومشکلات جانبی . برای پدران شر ط فقط ادامه تحصیل بچه هاش بود
من واقای نبی علی همراهی که این حقیر در منزل مرحوم احسان الهیاری بودم واقا همراهی در منزل دایی اش اقای حاج رسول انامپور. باهم همکلاسی بودیم در ان موقع زمانی باتوجه به برودت وشدت سرما از طرف خانواده به ما مکررا سفارش میشد که در فصول سرمابه روستا مراجعت نکنیم چون برای اولین بار بود که دوری از وطن وخانواده را تجربه می کردیم یک مقدار دشوار به نظر میرسید ودوست داشتیم در جوار خانواده ودوستان باشیم همان سال بشدت برف امده بود ایام دهه فجر بود واقعا فجر افرینی بچه های روستا در ان زمان حلاوت خاصی داشت و برای شرکت در این جشن پر شور و بی ریا ما را تحریک میکر د که در روز ۲۲بهمن سال۶۷ در معیت انها باشیم و خاطره افرینی کنیم ولی به دلیل نا مساعد بودن هوا وبرف سنگین نمیشد به روستا مراجعت کنیم همزمان با ما دوتا دو نفر از جوانان رشید اسمرودی که د ران زمان جوانتر بودند به نامهای اقایان ذوالفقار ستاری و صمد ستاری در شهرستان خلخال مشغول تحصیل بودند اقای ذوالفقار ستاری که در مقطع دوم دبیرستان تحصیل میکردند در ان موقع در نوع خود فرهیخته وعاقل به نظر می رسید واقای صمد ستاری که بسیار چابک بودند وچون مادر دلسوز ایشان سالانه در روز خیدیر نبی اش هلیس اشی احسان میکردند صد در صد اعلام امادگی کرده بودند ااقای همراهی چون خیلی خانواده دوست بود و دلش برای مادر بزرگش وجهت شرکت در جشن ۲۲بهمن تنگ شده بود صد در صد اماده بودند واین حقیر در فصل سرما و بر ف به ارتفاع ۲٫۵ متروبنا به سفارش پدرم هیچ علاقه ای برای رفتن به روستا را نداشتم خلاصه روز موعود فرا رسید ومن هم در کمال کم رویی قبول کردم در روز ۲۱بهمن ۱۳۶۷در میدان قاضیلر شهرستان خلخل تجمع یافتیم میدان قاضیلر محلی بود که اهالی روستاهای همجوار بر ای گفتمانهای سیاسی در ان تجمع می یافتند خودرویی برای حمل مسافران برای روستا وجود نداشت و ما پیاده روی در کوه وسخره را از نیاکان و گذشتگان به ارث برده بودیم و عزم را جزم کرده بودیم که بایستی حد اقل ۳۵الی ۴۰کیلومتر پیاده روی در برف را انجام دهیم منتها نمی دانستیم در در بند نیاخرم یا ارسون به اسمرود
نکته: بخاطر همین پیاده روی ها اندازه قد اکثریت اهالی اسمرود کوتاه مانده و با تلورانس ۱الی ۴ سانتی متر با هم اختلاف دارند
در میدان قاضیلر لندور اقا سبزعلی از روستای یوزناب مشغول جمع اوری مسافران دیار بودند ما که رسیدیم ایشان خوشحال وراحت شدند که نباید دنبال مسافر بودند چون عوض یک مسافر ۴نفر ان هم اسمرودی پیدا کرده بودند که همشون را میشد در جای یک نفر نشوند و به هیچ وجه برای کمبود جا معترض نمی شدند وچون ظر فیت بار بند ماشین تکمیل شد به راه افتادند یک عده از روستاهای کزاز و گرمخانه بودند ۴ نفر از اسمرود و ۴نفر از یوزناب . یعنی وز ن بار بری ماشین با استانداردهای جهانی مطابقت داشت در مسیر راه اقای رانند مارا راهنمایی کردند و فرمودند مسیر ارسون به اسمرود مسدود است وتنها مسیرشریانی که امکان تردد پیاده وجود دارد مسیر نیاخرم به یوزناب است و ایشان فرمودند که ماهم ماشین را در روستای کزاز پارک میکنیم وشمارو تا سه راهی یوزناب اسمرود همراهی خواهیم کرد از اقبال و شانس ما ماشین در ارسین چایی خراب شد یوزنابیها مجبور بودند با اقا سبز علی بایستندو تا ماشین درست شود یا نشود در هر حال ما ۴ نفر یک جلسه سر پایی تشکیل دادیم و تصمیم گرفتیم که راه بیافتیم سا عت ۴٫۳۰بعداز ظهر بود که مامسیرنیاخرم را با راهنمایی وارشاد حاضرین در پیش گرفتیم هوا کم کم تاریک میشدو ترسناک تا اینکه به وقت اذان نزدیکی روستای نیاخرم رسیدیم در روستا ی نیاخرم از شدت خستگی ایست کامل کردیم وباهم به مشاوره پرداختیم هر کسی برهان ودلیل خاصی برای ادامه مسیر داشت فرمانده تیم اقای ذولفقار ستاری بودند و این حقیر کم سن وسالترین عضو این تیم بودم وباید طبق سنت اخر از همه حرف میزدم نظریات اتمی دالتون به شرح زیر بوده
۱- اقای صمد ستاری :چون ایشان چند روز غذا نخورده بودند و شکم را برای هلیس اشی اماده کرده بودند کوهها وتپه ماهورهای نیا خورم در نظر و چشم ایشان مثل یک دشت وسیع بوده و برف به ارتفاع ۱٫۵الی۲متر مثل یک چمنزار ایشان فرمودند من هر طور که شده باید خودم را برای ا اش خیدیر نبی برسانم
۲- نبی علی همراهی : ایشان بسیار خانواده دوست بودند و چون از اول مسولیت پذیر بودند ۶کیلو گرم کام خریده بودند ومی خواستند هر طور که شده خود را به اغوش گرم خانواده برسانند و به هیچ وجه کوتاه نمی امدند
۳- داوود رحیمی : کم سن و سالترین عضو تیم بودم با توجه به شرایط حاکم نظر م این بود برای ممانعت از برخی حواث غیر مترقبه به یکی از منازل اهالی نیاخرم مراجعه کنیم واحتمال اشنایی اهالی نیاخرم با اهالی اسمرود زیاد است وامشب را در منزل یکی بگذرانیم وصبح زود در روشنایی صبح راه می افتیم
۴- ذولفقار ستاری : مدیر مدبر و پهلوان گروه در وحله اول نظریه سوم نیوتن را رد کرد ند و کاملا مخالفت نمودند وبا ۱و۲ موافق بودند و فرمودند هر طور که شده بایستی این در بند نیاخرم را شبانه فتح کنیم و تصمیم را یک طرفه اعلام کردند و گفتندحتی اگر پلنگ وببر هم سر راهمان سبز شد من خودم در خد متشون خواهم بود همه را تشویق کردند و راه افتادیم راه برفی هوا تاریک با یستی به مقصد می رسیدیم بعداز گذشت چندین دره ورا ه پر فرازونشیب سنگینی کلم بر نبی علی همراهی تا ثیر گذاشت بااینکه بار را دونفری حمل کرده بودیم این دفعه کلا به عهده ما گذاشته شد دیگر توهم همه افراد را فرا گرفته بود همه یک طوری هزیان می گفتند یکی از دره ها را که رد می کردیم صدای ابشار می امد واز صدای ابشار مدیر گروه می ترسید و پا به فرار می گذاشت و نبی علی همراهی در اثر شدت خستگی هزیان می گفت د ربرفی که ارتفاع ان ۱٫۵ الی ۲متر بود تنورو گرما کجا بوده می گفت در نقطه ای که ما ایستاده ایم تنور درست کردند و هیزم ریختند دارم گرماشو احساس می کنم و منو شاهد می گرفت تا تا یید کنم و دیگران باور داشته باشند
سنگینی لباسی که پو شیده بودم ان هم یک کاپشن بلند و دو تا گر مکن ورزشی ودو تا پیراهن پشمی بایک کلاه پشمی سنگین واز همه مهمتر سنگینی کفشی که برای ۲ سال بعد خریده بودند و مهمتر از همه سنگینی کلم نبی علی همراهی که واقعا مسو لیت خطیری داشت و دوست نداشتم خیانت در امانت کنم در هر صورتی مجبور بودم تحمل کنم
صمد ستاری چون به عشق خیدیر نبی غذا نخورده بود شکمش به صدا افتاده بود ولی به عشق هلیس اشی از همه پر انرژی تر و سر حال تر بود
ذوالفقار ستاری که تصمیم بر نا بودی حیوانات وحشی از جمله ببر و خرس و پلنگ کرده بودند با دیدن سایه سنگ در شب مهتابی باسر عت فوق نور پا به فرا ر گذاشته بود خلاصه صحنه زیبایی بود واز همه مهمتر نبی علی قلنج گرفته بود و هزیا ن می گفت و با هزاران بدبختی به سه راهی یو زناب اسمرود رسیدیم یک مقدار ارام و مسرور شدیم دوباره جو فرمانده گروه راگرفت و خودش را جلوتر از همه زد می خواست به طر ف اسمرود راه بیافتد تا اینکه پای راست را انداخت تا گردن در داخل بر ف گیر کرد و به هر طرق ممکن ایشان را بیرو ن کشیدیم و اسفنجی در دلمان دود کردیم که ایشان نترسند وچشم نخورند اقای صمد ستاری فرمودند شوهر عمه من در روستای یوزناب هستند به خانه انها برویم وفردا صبح زود به طرف اسمرود راه می افتیم چون راهی وجود نداشت همه مجبور بودند قبول کنند راه یوزناب را درپیش گرفتیم و راهی شدیم به نقطه ای رسیدیم که در چشم همه دوستان یوزناب به شکل بهمن بزرگی دیده میشد از ترس و وحشت یا حسین سر دادیم و سگهای یوزناب شروع به پارس کردن کردند و به طرف ما گریختند و دیگر نمی دانستیم از ترس سگها چی کار کنیم ناگفته نماند سگهای یو زنا ب در بغوشماخ در نوع خود بی نظیر بودند درحالی که در ان زمان دو تا سگ به اسمهای پله و قره باش در اسمرود وجود داشت اما دهها سگ در یوزنا ب وجود داشت در هر صورت یکی از اهالی روستا با شنیدن صدای طفلان مسلم و صدای پارس سگها با یک فانوسی به طرف ما شتافتند و ما را به روستا بردند وبسیا رهم مصر و پا فشاری کردندو به خا نه ایشان برویم وآقا صمد چون خانه عمه اش انجا بود قبول نکردند ماراهی خانه شوهر عمه ایشان شدیم نمی دانم اسمرودی ها چه هیزم تری به اقا عزاله فروخته بودند هنو ز پایمان را به داخل خانه نگذاشته بودیم و با کنجکاوی پرس و جو کرد و کی هستندو کجایین وقتی که متوجه شد اسمرودی هستیم هرچی بلد بود بارمون کرد (الی دیری قویمادی قالا)در هر حال بعد از دشنام گفتن اجازه دادند رفتیم نشستیم خو نشون بعد از خوردن شام به ما اجازه دادند استراحت کنیم مارو به طرف تندیر اثر راهنمایی کردند لازم به ذکر است تندیر اثر جایی بود که نا طبخ میکردند ولی این یکی با دیگران فرق می کرد یک سقف پیوسته ای داشت به شکل سقفهای پیش تنیده امروزی و کاملا مدرن که محل طبخ نان با محل چهار پایان پارتیشن بندی نشده بود تا می خواستیم چرتی بزنیم اسب پاهایش را به زمین می کوبید و الاغ ار ار میکردو هزار حرف نا گفتنی صبح زو د اقا عزاله مارا صداکردو راه افتادیم ایشان سوار بر اسبی بود و ماپیاده باید به اسب می رسیدیم در نهایت به روستای با صفایما ن اسمرود رسیدیم بعد از تمسخر عده قلیلی در جشن ۲۲بهمن شرکت کردیم و اقا صمد هم تونست به اش خیدیر نبی برسه
در اخر از تمام کسانی که جوانان اسمرودی را تشویق به علم اموزی ودانش اندوزی در مقاطع دانشگاهی در رشته های مختلف کرده اند متشکر م واز آقایان دکتر فرامرز سهرابی و دکتر اذن اله اذر گشسب که سنبل رقابت علمی در این رو ستای باصفا بودند و با عث شدند جوا نان اسمرودی رقابت علمی داشته باشند نهایت تشکر را دارم
شایان ذکر است ما فقط اسم اقای دکتر اذن اله اذر گشسب را شنیدیم واخیرا دست اندر کاران سایت زحمت کشیده بودند عکس ایشان را در سایت گذاشته بودند و الا خودشان را زیارت نکردیم و امیدوار م در محافل و مجالس اسمرودی ها شرکت کنند از نزدیک بتوانیم زیارتشون کنیم
منهم محضرآقامنصورعزیزسلام عرض میکنم،امیدوارم چرخ دوران بروفق مرادت باشد.درقسمت اخبارسایت وبلاگم روگذاشتم ازاون طریق فکرکنم بتونیم همدیگر روپیداکنیم.ازمدیریت محترم سایت هم سپاس دارم،که باعث شدندمادوست۲۰ سال پیش راپیداکنیم.همینهازیباست وماندگار…امیدوارم اگه تهران باشی بزودی دیداری تازه کنیم.آقامنصور
سلام.بالاخره قفل زبان یکی از فحول طنز اسمرود شکسته شد!اقای مهندس داوود رحیمی حقیقتا یکی از سه ضلع طنز اسمرود هستند و اگر بخواهیم مثلث طنز اسمرود را بالاخص در دوران معاصر و متاخر-تا جاییکه سن حقیر یاری میکند-احصا کنیم قطعا اقا داوود در راس این مثلث قرار خواهند گرفت و در طرف دیگر اقا خلیل-کثر الله امثالک-و با کمی اختلاف نظر در ضلع اخر اقا رمزعلی اقا ذولفقار -حفظه الله-نیز میتوانند قرار یگیرند به هر تقدیر ضلع سوم همیشه محل تردید و تشکیک و اختلاف ومجادله هست.ازمیان سالان گل سرسبد طنازان و فکاهان اقای رحمان ستاری قابل ذکر هستند. ایشان در وافع احیا گر طنز فخیم در بین میان سالان محسوب می شوند اگر هر چیزی قابل انکار باشد این مهم قابل رد و انکار نیست.
از کهنسالان و بزرگسالان اقای کریم الله رشیدی و مرحوم حسین سهرابی و..به تعبیر رودکی: “مکی به کعبه فخر کند مصریان به نیل ترسا به اسقف و علوی به افتخار جد..و اسمرود هم به علما و دانشمندان بالاخص فکاهان و طنازان خود.
دوست عزیزتر از جانمان -اقا منصور صفری از محمود اباد خواستار نگارش خاطراتی از خلیل ستاری شده بودند اقا منصور من و خلیل و اقا داود خاطرات و خطرات فراوانی داریم ولی بعضی از این خاطرات مجوز انتشار میخواهند!
بر میگردیم به خاطره خطیر داود در این خصوص لازم به ذکر است۱:بنده عاصی سر پا تقصیر به کرات ومرات در ادوار و امصار مختلف سانسور نشده این خاطره را در محافل شبانه خودمان زمانیکه با خلیل و رمضان و..دوران محصلی را سپری می کردیم به گوش هوش نبوشیده ام!۲:نقطه اوج داستان را مهندس نفرموده بودند و ان هم این بوده که وقتی اقا صمد به بقیه اعضای گروه دلداری می داده و می گفته نگران نیاشید میرویم یوزناب فامیل ما “عزالله” انجا هستند از قضای بدروزگار وقتی افا عزالله این دردانه ها را مشاهده می کنند چنان با الفاظ معطر مهمان نوازی می کنند که نگوو نپرس! به خاطر همین مساله بوده که این گمشدگان بعد از نماز صبح در ان طوفان و کولاک و از ترس اینکه به اصطلاح “کنگر نخورند و لنگر نیندازند” با استران از قبل مهیا شده راهی اسمرود می شوند….در خاتمه اینکه اقا منصور به شرط حیات در اتیه نزدیک خاطرات بیشتری را از مثلث طنز اسمرود خواهیم خواند.به امید ان روز.بدرود.
سلام.البته اگر به جای مثلث،برای طنز اسمرود،لوزی یا مستطیل فرض می شد،البته شش ضلعی و هشت ضلعی هم قابل تصور هست تا از قدیمی ها مرحوم هدایت واز نسل دهه ۶۰ برای شما هم جائی باز شود!!
سال اول یادوم ابتدایی در زمان قبل از انقلاب بودم. معلمی داشتیم به نام اقای ترویجی که ظاهرا اهل استارا بود. زمستان بود دران موقع از سال میوه ازجمله سیب در روستا خیلی کمباب بود. معلم سیبی را درکلاس پوست کرد وخورد وبعد پوستش را داد به دانش اموزی تا ببرد بیرون .( به خاطر حفظ شان دانش اموز از بردن نام خودداری میشود)
دانش اموز دیر کرد، معلم به خدا بیامرز دکتر عباس صادقی که همکلاسی ما بود گفت برو ببین این دانش اموز چرا دیر کرد.دکتر رفت و امدو گفت :اقا معلم؛ نشسته، پوست سیب را میخورد. معلم بجای ناراحتی از این موضوع وعذر خواهی از دانش اموز، به شدت اورا تنبیه کرد که جرا پوست سیب را داری میخوری واین به عنوان خاطره ای تلخ از ان ایام در ذهنم ماندگارشد.
حافظ کارگر
تحفه خالی!!!
سال سوم ابتدایی بودم معلم ما اقای ترویجی بود، معلمی خشن که بااین که من دانش اموز زرنگی بودم وهرگز به خاطر کم کاری یا اماده نکردن درس تنبیه نشدم ولی هیچ خاطر ه خوشی ازش ندارم وبا اینکه ۲۳ سال درکسوت معلمی هستم باهمه این اوصاف، حرمتش را برخود واجب میدانم . روزی درکلاس گفت کی کارتن خالی تغذیه رامیخواهد؟ دران ایام فکر میکردیم این کارتنهای خالی تحفه اند همه یک صدا گفتند من من من . همه را سالن مدرسه قدیمی به خط کرداقای رحمان ستاری وخانم مکتوبه فتح اللهی که درپایه بالاتر درس میخواندند وکلاسها به صورت جند چایه بود ، مبصر کلاس بودند به اینها دستور داد جند شاخه جوب خوب یعنی ترکه اناریا زالزالک که محکم باشد تهبه کنند دستور اجراشد همه را به شدت تنبیه کرد ورفتیم کلاس متوجه شد یکی از دانش اموزان دختر به نام …………. درکلاس نیست دیدن پشت در قایم شده به شدت از ترس میلرزد؛ به جای ترحم، حسابی این بچه معصوم وبی گناه راتنبیه کرد واین هم به عنوان یکی از خاطرات تلخ دوران کودکی در ذهنم برای همیشه ماندگار شد.
حافظ کارگر-انزلی
بوسه بر آتش!!
درمدرسه قدیمی روستا درکلاس جند بایه مشغول تحصیل بودیم. شهید والا مقام- نجف اللهیاری هم دوره مابود روزی درس را اماده نکرده بود زمستان بود بخاری کلاس روشن وخیلی داغ بود معلم برای تنبیه این بنده خدارا وادار کرد بخاری را ببوسد وبوسیدن همان وسوختن شدید لبها همان…..
باز معلم اقای ترویجی بود…
حافظ کارگر
خوش خیالی ما!
سال اول ابتدایی با اقای حبیب الله انامپور هم کلاس بودیم. ایشان بر خلاف بنده که خیلی بد خط بودم، خیلی خوش خط بود معلم ما اقای جوادی بود که بر خلاف اقای ترویجی خیلی خوش اخلاق بود. روزی رونویسی هارا بررسی میکرد در یکی ازروزها حبیب برای من ومن برای او مشق نوشته بودم .دردنیای کودکی خود فکر کردیم معلم متوجه نخواهد شد ولی بلافاصله متوجه شد ولی ما گفتیم خودمان نوشته ایم جنان سیلی محکمی درگوش ما نواخت که پس از ۳۶سال هم چنان صدایش در گوشم طنین انداز است ….
شنیده ام ساکن کرج میباشد هرجاهست به همراه همه معلمینی که برای ما زحمت کشیده اند، حتی اقای ترویجی خدا یارونگهدارشان باشد
حافظ کارگر
کاردستی پرواز کرد!
در یکی از پایه های دوره ابتدایی معلمی داشتیم به نام ……………که اهل روستای همجوار بود جلوی بالکن خانه مان ۲کبک زیبا درقفس اویزان بود که اواز قشنگشان صفا بخش روستا بود. معلم روزی به من گفت کاردستی باید ان دو کبک رابرایم بیاوری! موضوع را به پدر خدا بیامرزم گفتم مخالفت کرد معلم گفت اکر کبکهارا نیاوری امسال مردود خواهی شد! از ترس معلم روزی صبح زود ازنردبان بالا رفتم وحین پایین اوردن قفس، ناگهان قفس از دستم افتاد درش باز شد و کبکها پرواز کردند ورفتند. بعد از لو رفتن موضوع یک کتک مفصل در خانه وتنبیه مفصلی درمدرسه…….
حافظ کارگر
خاطره اقای داوود رحیمی بسیار جالب بود وخنده دار هر جاهستی بسلامت ..مهدی سهرابی
الاغ نامه!!!
============
داوود رحیمی اسمرود
——————
داستانی که تعریف میکنم بر می گردد به سی و دو سال پیش که این حقیر بسیار کم سن و سال بودم . توضیح اینکه در هر دهه یا دوره ای یک نوع از مشاغل , مورد نظرو مورد عنایت ورقابت همه اسمرودیهای عزیزقرار می گیرد در ان موقع درخت کاری و باغداری جزو رقابتهای ساکنین روستا بشمار می رفت و هر کسی می خواست از دیگری سبقت بگیرد، ما هم در منطقه استراتژیکی “اورتمه “زمینی با مساحت کمی که داشتیم می خواستیم به باغ یا باغجه تبدیل کنیم و برای احداث دیوار حایل که خوشکه چین به صورت سنگ لاشه بود طرح و برنامه زمانبندی را اماده کرده بودیم .
در بدو شروع هر کار عمرانی بعد از طرح وبرنامه “تجهیز کارگاه لازمه هر پروزه می باشد یعنی تجهیزاتی که مرتبط با طرح, تعریف شده باشد وبرای این گونه دیوارکشی با توجه به کمبود امکانات تنها وسیله , دوتا خرک برای جمع بندی سنگها محسوب میشد وبرای حمل این خرکها با ید از چهارپا (الاغ)استفاده میشد که خرکها به صورت خورجینی به پالان الاغ بسته میشد وبا طناب مهار می گردید از قضای بد روزگار ما خرکهارا اماده کرده بودیم ولی برای حمل و نقل یک (الاغ)نداشتیم . پدر خدابیامرز این حقیر کاملا پیگیر تهیه یک راس الاغ بود چون ان دورهً زمانی الاغ مثل ماشین پراید امروزی کم مصرف ـ و کاربرد فراوانی داشت باتوجه به تولید زیاد باز هم کمتر پیدا میشد (کمتر میتوانستی گیر بیاری )
یکروز صبح بهاری که باپای پیاده به طرف اورتمه می رفتیم بعداز گذشتن از منطقه اق بولاغ متوجه شدیم یک مرد غریبه سوار ر بر یک الاغ سفید متمایل به ابی خیلی روشن (بز) پشت سر ما می اید وقتی که الاغ متوجه ماشد شروع به اواز خواندن کردٌ پدر خدا بیامرز من که اهل طنز بود از صدای الاغ خوشش امدو فرمودند به هر قیمتی که شده باید این الاغ را بخرم خلاصه بعد از انجام تشریفات مزایده باقیمت ۴۰۰تومان خریداری شد (البته جنسیت الاغ نر بود)
نکته : علت اینکه بیها وخانها در حق این مردم مظلوم چه ظلم وستمی کرده بودند وکلاٌ حق این مردم محترم اجحاف شده بوده همه, خاطرات بدی از دوران خان خانی داشتند از .. خان و …وو……..
اولین اتفاقی که افتاد بابای من وقتی سوار این الاغ شد مشاهده گردید راه رفتن ورفتارهای هنجا رو ناهنجار این الاغ با مابقی الاغها تفاوت اساسی دارد واسمی برای این الاغ اتخاب کرد بنام (بی بالاسی) سریعا این اسم در میان اهالی روستا وروستاهای همجوار پیچیده شد وهمه برای الاغ دیدنی بخاطر انتخاب اسم پیش ما می امدند تاجایی که من یادم می اید این الاغ از خصوصیات خاصی برخوردار بود که به شرح زیر می باشد:
۱- رنگ آبی متمایل به سفید که انرا ازمابقی خرها متمایز میکرد
۲- منش ورفتارناهنجار این الاغ طوری بود وقتی احساس می کرد دو نفر با هم تبادل نظر می کنند سریعا تیکه می انداخت یعنی شروع به عر عر میکرد
۳- راه رفتن: زمانی که سوار این الاغ می شدیم طوری راه می رفت که واقعا احساس می کردی که سوار ماشین پراید شدی
۴- عر عر کردن این الاغ طوری بود که اصلا شباهت خاصی به دیگر الاغها نداشت و صدای کاملا دلنشین و شناخته شده ای بود
۵- سریعا مقاومت خودرا در زیر بار از دست میداد ودر همه مواقع اگر بار سبک هم بود زیر بار می خوابید ودر وسط راه دستت را تو حنا می گذاشت
۶- استاد خوردن نان لواش و پیدا کردن تبق نان در راهرویی به طرف طویله بود
۷- معمولا ناخن پاهای جلویی چهار پایان خود به خود موقع راه رفتن ساییده شده واز بین میرود ولی این الاغ ما با مابقی متفاوت بود ناخن پاهای جلویی انقدر دراز می شد که موقع راه رفتن مخصوصا در سرازیری به هم می پیچید و سانحه ایجاد می شد از جاده به طرف بیرون پرت می شد یعنی در مقابل نیروی گریز از مرکز مقاومت نمی کرد ویامثل ماشین پراید عمل می کرد با یک نیش ترمز با سر به زمین کوبیده میشد و احیانا اگر ما حوصله داشتیم ناخن (بی بلاسی )را با تیزی تبر یا دهره یا جاقویی که بتواند ناخن دراز ش را بچیند از بین می بردیم
۸- در موارد جنسی بسیار زیرک بود و جلوتر از همه الاغها سرعت ودقت عمل داشت
==================================
سلام آقای رحیمی؛یک ضلع،از شش ضلع طنز معاصر اسمرود! ممنون از خاطره زیبائی که فرستاده بودید. با اجازه شما عنوان”آد قویماخ” شما را به خاطر طنز بودن خاطره،من به:الاغ نامه!!” تغییر دادم،تاشان “بی بالاسی” هم حفظ شود!!
————————————
آقای رحیمی الاغتون فقط یه بوقه ۱۰ ۱۱کم داشته
Dastan jalebi bod
Mamnon
====================
آقای همراهی،فارسی بنویسید،
خیلی جالب و بامزه بود
سلام. مرحبا بر یار غارمان همدم و همنشین ایام دلدادگی ودلتنگی جناب مهندس رحیمی شیر بیشه طنز اسمرود وخلف صا لح مرحوم جنت مکان آقای رحیمی.این کمترین به هیچ وجه من الوجوه نمی تواند مراتب شوروشعف و سرور باطنی وظاهری خود را از زیارت دستخط همایونی مفخر عالم امکان وجود ذی وجود حضرت مستطاب -ارواحنا فداه-مکتوم نگه دارد!!
الغرض اینکه”سخن کز دل براید لاجرم بر دل نشیند”و حقا و انصافابه تعبیر شاعر”جانا سخن از زبان ما می گویی خداوند سایه بلند پایه همایون را از سر اهل ایران زمین و این غلام کم نکند.!!به جد ، جان مایه طنز فخیم شما واقعیات ایام صغارت و صباوت شماست که این چنین پر مایه بر خامه توانای قبله عالم تراویده واز گذار طنزتان گذری بر روزمرگی زندگی مان نمودید و دلنوشته طنزتان که مستظهر به “انکر الصوات لصوت الحمیر”بوده وصدای دلنشین حمیرتان برخمیرمایه اندام کج و ناراستمان ور داده و حقیقتا جلای ذهن و ضمیر داد وصلای دلنشین “بی بالاسی” قطعا بر وادی ایمن خطه طناز پرور “اسمری”طنین انداز خواهد شد.
فدوی شک ندارد ان زبان بسته درازگوش “بی بالاسی”در یوم الحساب ، به مظالمی که از طرف شما به خود رفته حتی شده با ان ناخنهای صاف و تیز خود گواهی خواهد داد!! ویلک یا مهندس!حساب شما با کرام الکاتبین خواهد بود!
سلام خدمت دوست وبرادربزرگوار- جناب اقای مهران سهرابی
به قول شما، بنده سر پا تقصیر، دست نوشته شما را ۱۱بار خواندم و بعداز ان متوجه شدم که چی نوشته ای!!! وهمچنان خاطره “جوراب خروس نشان “در دست تالیف است و…
——————————————————-
توضیح:آقا مهران،علامت(!!!) های آقای رحیمی را جدی بگیرید!
یوم محشر خندان باشید که درین ایام پایانی سال کاری کردید کارستان؛ خصوصا مهندس رحیمی که بزبان ساده وقابل درک برای همگان مینویسیند، مرحبا برشما.
توصیه ای به دوست خودم وداییم-آقا یعقوب دارم که اندکی ساده تر بنگارند امثال من کم نیستند…خوشحال میشویم اگربتوانیم معانی سخنانتان راباجان ودل درک کنیم، مقاله علمی نمینویسی که اخوی یذره کوتاه بیا!!!!
====================================
آقا مهران؛ آقا خلیل باشماست!!هرچند اسمی از شما نبرده بود و من اسم شمارا اضافه کردم!شاید می شد به جای یک اسم،نام تمام دائی های آقا خلیل را هم نوشت.فعلا توپ را انداختم زمین شما.آسیاب به نوبت!توصیه های ایمنی خواهر زاده را جدی بگیر!
————————————
سلام
۱-خدارا صد هزار مرتبه شکر این دفعه نیز بلا از بیخ گوشمان رد شد وبه قول وکلا “ادعا متوجه ما نیست باید قرار رد دعوا صادر گردد”زیرا اقا خلیل توصیه شان خطاب به “یعقوب” هست و ما چند ماهی هست که نام کوچکمان را عوض کرده ایم و شدیم “مهران”!
۲-نا گفته پیداست جوابیه بنده به مهندس رحیمی اغشته به طنز بود البته کمی تا قسمتی ابری همراه با وزش شدید احساسات ادبی و دوستانه والله قصد تفاخر -العیاذ بالله-نبود میدانم همه میدانید عرض هنر پیش یاربی ادبی است چشم حتما رعایت میکنم. ولی به بنده همحق بدهید رشته حقوق بالاخص در مقاطع بالاتر نیاز به تحقیقات در زمینه فقهی و اصولی است مطالعات حقیر در این زمینه ها کمی زبان نوشتاری بده را تحت تاثیر قرار داده است. ا-صرف نظراز این مطایبات بباید جدا اشاره کنم و ان اینکه زبان اصیل فارسی در خطر است رو نابودی است شما متن پیامکها و گفت و شنودهای بازاری را ملاحظه بفرمایید واقعا چه بر سر این زبان امده؟به یک مورد دقت فرمایید:”داش ممد نیستی؟ کجا میپلکی؟فک کنم حسابی قاطی کردی این روزا نه؟ یارو محموله رو اوردش؟دوستش جواب میده:”نه با با نتونستیم محموله رو ابش کنیم خدا کنه امروز اون زهر مارو بیارند و الا اگه روی سگ من بالا بیاد…”!!!!
۳-.با این قبیل ادبیات نوشتاری هویت خودمان را از بین میبریم .نمی خواهم از جوابیه خودم دفاع کنم گفتم ان یک مقدار جنبه طنز داشت کلیت قضیه را عرض میکنم بیایید درد ها را درست بشناسیم اگر راه حلی برای انها نداریم حداقل انها را انکار نکنیم.
به درود-مهران
سلام اقای سهرابی ممنون که تو نوشته ها ت از پدربزرگ ما هم یاد کرد ی خدا بیامرزدش
وقتی اسمرودیهاجا پای دکتر مصدق می گذارند!!
سلام و باز هم سلام.همشهریان و همولایتیهای عزیزم و به تعبیر خودمان:”سلام اسمری لیلر”
ملاحظه می فرمایید صفحه خاطرات باز احساس دلتنگی میکند!به همین خاطر تصمیم گرفته ام دل به دریا بزنم از فردی می خواهم بنویسم که قطعا همه شما ایشان را می شناسید …حتما برای شما هم به کرات و مرات پیامک زده ..چند شغله هست(با وجود ممنوعیت قانونی)کارمند شهرداری احمد اباد مستوفی مشهور به “ریه تهران”!همان جایی که مرحوم مصدق چندین سال تبعید شد.البته وضعیت استخدامی ایشان هنوز مشخص نیست عده ای را عقیده بر این است نیروی شرکتی است پاره ای معتقدند نه بابا پیمانی است من که سر در نمی اورم .
پارسال چند روز مهمان ایشان بودم یک روزکار می کند شش روز تو خونه است!مثل مرحوم دکتر باستانی زیاد حاشیه رفتم براستی او کیست؟ناگفته پیداست جناب اقای خلیل ستاری نماینده بیمه سامان در اسلامشهر و قرا و قصبات تابعه و حومه البته جهت بیمه به اقصی نقاط ایران سفر میکند کافیست چراغ سبز نشانش بدهی! اقای دکتر محمد علی اسلامی ندوشن جمله جالبی دارند می فرمایند:”اشعار سعدی سهل و ممتنع است” بنده هم العیاذ بالله بدون اینکه خودم را با دکتر اسلامی و اقا خلیل را با سعدی -علیه الرحمه-قیاس مع الفارق نمایم باید بگویم نوشتن از خلیل از طنزهای خلیل سهل و ممتنع هست حال دلایلش بماند.
در این ایام ماه مبارک رمضان تصمیم گرفته ام چندین خاطره شیرین از حضرت ایشان نقل کنم تا که قبول افتد و چه در نظر اید؟و اما اولین خاطره:
بابت پرونده به اسلامشهر امده بودم پیش خودم گفتم چه مکانی بهتر خونه اقا خلیل؟با یک تیر ۶ نشان زدیم۱-صله رحم ۲-انجام امورات قضایی۳-….۶-دیدار با محمد سهرابی (پسر مرحوم حسینعلی سهرابی) اری خاطره به همین جا بر می گردد..اقا خلیل طرفه العینی عیال محترمه و بچه ها را مثل اب خوردن روانه منزل ابو الزوجه محترم کردند ماندیم دو نفر مجردی اقا خلیل تعبیر جالبی دارند ایشان می فرمایند ان روزی که انسان در خانه تنهاست یا با دوستان هست واقعا احساس میکند تازه متولد شده انگار تو بهشته یک نفس راحتی میکشد!!!! فدوی به ضرس قاطع عرض میکنم تنها اسمرودی هستند که از عیال خویش نمی ترسند!شام خوردیم اقا خلیل گفتند می خوام یه جایی ببرمت حال کنی!گفتم کجا؟گفت خونه محمد سهرابی گفتم مگه اینجا هستند؟گفتند یه کوچه بالاتر تاز ما هستند.فی الفور به محمد زنگ زد قضیه را گفت که داریم می اییم خلیل گفت محمد همان محمد دست و دل باز مجردی که دیدید نیست خشک ناخن شده حسابی! باید کنگر خوریم و لنگر اندازیم !من هم در دلم گفتم اقا خلیل شما وضعیتتان بهتر از محمد هست مرد مومن!!!من که مهمان شما هستم مرا به مهمانی محمد میبرید؟
گزیر و گریزی نبود می توانستم نروم؟!از خوش شانسی ما عیال اقا محمد هم خونه نبود!به خلیل گفتم سال نو از بهارش پیداست واقعا مصداق بارز:”جنات تجری تحت الانهار “خواهد بود امشب چه توفیقی بالاتر از این؟همسر بنده لحظه به لحظه جویای احوال من است!کجایید؟الان چند متر جلو رفتید؟خلیل جلو میره یا شما؟من هم گفتم همسایه اقا خلیل هیات عشاق المهدی دارند شب انجا دعوتیم من انجا قران خواهم خواند!همسرم گفت واقعا من به تو افتخار می کنم!تو دلم گفتم هرچند اسمرودیها به قول پدرم از بدهی می ترسند و از بیان حرف حق خویش معذورند ولی اینها را هنوز نشناختید؟!ایجا هم نمی خواهی نفس راحت بکشم؟!دق الباب کردیم محمد شادان و خندان امد روبوسی کردیم زردی چهره محمد هویدا بود خلیل گفت اقا محمد شام نخوردیم!!ساعت هم ۱۱ شب بود!خلیل دوباره گفت شب هم همینجا میخوابیم وسایل صبحانه را هم بگیر مربای توت فرنگی یادت نره!!چند نخ هم سیگار بگیر بیچاره محمد اطاعت امر کرد واردخانه شدیم حس فکاهی من گل کرد خاطراتی گفتم اکثرا زیر نافی بود محمد و خلیل روده بر شده بودند!
بالاخره همانجا خوابیدیم اقا نگو که محمد حتما باید ساعت ۶ صبح سر کار باشد و مقید بوده این را به ما بگوید ما هم اصلا نظر رفتن نداریم!خلیل گفت اقا محمد عجله که ندارید؟عسل یادتون رفته برو بگیر …!محمد باز رفت واقعا طفیلی و میهمان ناخوانده بودیم حسابی!صبحانه را با طمانینهو ارامش خاصی تناول کردیم ساعت ۹ صبح شد بالاخره بعد از گپ و گفت فراوان خداحافظی کردیم اقا محمد یک پراید سفید رنگ داشت گفت شما را برسانم گفتم نه بابا خودمان میریم البته خلیل از خداش بود که دسته کلید ماشین را هم از او بگیرد و محمد با اژانس برود سر کار !من هم می خواستم بر گردم خلخال خلیل گفت بریم شهرداری احمد اباد از انجا برو کرج تا …نهایتا برو دوشان قالاسی!!سوار تاکسی سمند شدیم راننده م اول صبح خدا شاهد است با سرعت ۱۲۰ کیلومتر راه می رفت!در این حین دیدیم یک پراید سفید رنگ با سرعت ۱۶۰ کیلومتر از ما جلو زد وحشت سراپای منو گرفت گفتم لعنت خدا بر این راننده این چه وضعیه؟خلیل گفت نشناختینش؟گفتم نه گفت او محمد بود دیرش شده بود باید سر کارش حاضر میشد!!!!!!!!!!
سلام واقعا اقای ستاری نیاز به دشمن نداره خوش به حلش
ممنون از لطفت که هم سری به بنده حقیر زدی هم یادی تو خاطراتت کردی آقا خلیله دیگه …………..
سلام اولا باید فارسی را خوب یاد بگیریم تا این فارسها به لحجه ما مسخره نکنند وتا برسیم به انگلیسی کار از کار گذشته
سلام آقای مهندس رحیمی.فارسی زبان رسمی کشور ماست وباید آن را پاس بداریم،امانباید خودکشی کنیم که حتما بدون لهجه حرف بزنیم.حنجره مبارک ترکها برای کلمات وواژه های ترکی تراش خورده است وچاره ای جز با لهحه صحبت کردن نداریم.از یکی از بزرگان نه چندان بزرگ!
اسمرود که یقینا من نیستم!،نقل است:
“ترک بدون لهجه،گربه بدون سبیل را می ماند!!”
ای بابا
ازقول بنده خدایی
لهجه ما سرتان نیستش که درست میشه
================
ismangiga عزیز؛به نظر شما”سرتان” درست است یا”سرطان”؟؟!!
نویسنده اسمرودی باید در نوشتن واژها دقت کند.غلط املائی تابلو از هیچ اسمرودی پذیرفته نیست!حتی شما!موفق باشید.
نیستش به نظر شما در ست است
اقای بنده خدا هرچی شهامت میخا دکار بیست بیست تا ایراد دارد اکه شهامت داری به جای خرده گیری نامناسب توهم در ارائه مطالب ونظرات سهیم باش اشتباهات تاپی را همه دارند اهم مسئله وقت گذاشتن واز وقت گذشتن است که شماها ندارید فقط نشستی ایرا دات را بررسی می کنی که کسی از شما نخواسته که( یولمامیش قاشیق تکین سوخولوسان وسطه ) حالا بیا ایراد بگیر و بگیر
سلام آقای رحیمی.نمی دانم کدام بنده خدائی شما را عصبانی کرده.با شما هم عقیده ام که نوشتن هر مطلب ونظر وقت می خواهد که از هر کس که قدمی وقلمی در این راه بر می دارد،باید تشکر کرد. البته توصیه می شودهمه دوستان در نوشتن وارسال آثار،دقت کنند تا نوشته اش
تا حد ممکن عاری از عیب وایراد باشد. به قول شما،مهم اراده برای نوشتن است وگاهی ایرادات ناخاسته راهم من در حد توان برطرف
می کنم.
سلام منظورم همان بنده خدایی که که به نام بنده خدا غلط املایی می گیرد
سلام. خداوند “این” بنده خدا،”آن” بنده خدا وتمام بندگان خدارابه راه راست منحرف کند!
سلامّ مطمئنا همه اسمرو دیها خاطرات خوب وشیرین از گذشته و گذشته گان دارند ،بیاید عزم را جزم کنیم و استین همت را بالا بزنیم ماهم یکی از نویسنده گان باشیم تا همکاری لازم را با سایت اعلام کنیم .تنها مستمع بودن شرط نیست،بعضی مواقع گوینده یا نویسنده هم باید شد ،متشکرم
سلام آقای رحیمی.کسی به دعوت من پاسخ مثبت نداد واحتمالا می گویند:”دانشان گرک دانانی سوارا” سهرابی مسئولیت سایت راقبول کرده،دنده اش هم ،مثل بره موم اسمرود که همه چیز را خودش بنویسد، وظیفه بقیه هم فقط خواندن است! سوز بیل آلله ،لا اقل به حرف مهندس رحیمی گوش کنید.لا اقل من دسته بویی برم وشما قویروقش را جمع کنید.نصیحت وتوصیه های ایمنی آقای رحیمی را جدی بگیرید.
آقای کارگر داخل قفس بالاخره چی بود کبک یاکبوتر?!
اقا رامین سلام –هرچند سعادت اشنایی حضرت عالی راندارم ولی از ریز بینی ونکته سنجی جنابعالی متشکرم محضرتان عارضم که یک جفت کبک صحیح میباشد .
ارادتمند : حافظ کارگر اسمرود -بندر انزلی
سریح میگویم
باسلام خدمت شما مدیرسایت باتشکر اززحمات شما ….اما کمی دراداره این سایت سلیقه ای عمل میکنید.
چندین بار برایتان اسامی ا دانش اموختگان رافرستاده ام اماااااااااااااا
سلام آقا یا خانم۲۰۱۴ اسمرود.من هم “صریح !!”می گویم:
-بله اداره سایت کاملا با سلیقه من است اما در مورد درج اسامی دانش آموختگان و…. خسته شدم از بس دعوت به ارسال اسامی کردم وشماها کوتاهی کردید وبالا خره جبران کردید!!
-شما کی فرستادید ومن درج نکردم؟!ازاین هم صریحتر!!!وسریعتر؟؟؟!!!
از صراحت!!شما ممنونم.
خدا اجرتان دهد
اقای سهرابی سلام وعرض ادب
درنظر بالا ۲امورد شتباه شده تصحیح میکنم
۱ یک جفت کبک درست است
۲اسم خودم از حافض به حافظ تصحیح میشود
مضافا اینکه درمورد رحلت پدر بزرگوارتان وپیام تبریکی برای اقای حسن رضایی فرستادم ولی هیچ کدام در سایت درج نشد
عزت مستدام وپاینده وجاوید باشید
سلام.اشتباه را تصحیح کردم؛حتی در پاسخ به آقارامین نامی هم دوباره “کبوتر صحیح “است
نوشته بودید!.خانواده زنده یاد حاج آقا سهرابی از پیام تسلیت وآقای حسن رضایی هم از تبریک شما ممنون وسپاسگزارند.
* «تا زمانی که حتی یک کودک ناخرسند روی زمین وجود دارد، هیچ کشف و پیشرفت جدی برای بشر وجود نخواهد داشت.»آلبرت انیشتن
* «تخیل مهمتر از دانش است.علم محدود است اما تخیل دنیا را دربر میگیرد.»آلبرت انیشتن
* «سعی نکن انسان موفقی باشی، بلکه سعی کن انسان ارزشمندی باشی.»آلبرت انیشتن
* «سختترین کار در دنیا درک [فلسفهٔ] مالیات بر درآمد است.»آلبرت انیشتن
* «سه قدرت بر جهان حکومت میکند:۱-ترس ۲-حرص ۳-حماقت.»آلبرت انیشتن
* «علم زیباست وقتی هزینهٔ گذران زندگی از آن تامین نشود.»آلبرت انیشتن
هر زمان که از جور ِ روزگار
و رسوایی ِ میان ِ مردمان
در گوشه ی تنهایی بر بینوایی ِ خود اشک می ریزم،
و گوش ِ ناشنوای آسمان را با فریادهای بی حاصل ِ خویش می آزارم،
و بر خود می نگرم و بر بخت ِ بد ِ خویش نفرین می فرستم،
و آرزو می کنم که ای کاش چون آن دیگری بودم،
که دلش از من امیدوارتر
و قامتش موزون تر
و دوستانش بیشتر است.
و ای کاش هنر ِ این یک
و شکوه و شوکت ِ آن دیگری از آن ِ من بود،
و در این اوصاف چنان خود را محروم می بینم
که حتی از آنچه بیشترین نصیب را برده ام
کمترین خرسندی احساس نمی کنم.
اما در همین حال که خود را چنین خوار و حقیر می بینم
از بخت ِ نیک، حالی به یاد ِ تو می افتم،
و آنگاه روح ِ من
همچون چکاوک ِ سحر خیز
بامدادان از خاک ِ تیره اوج گرفته
و بر دروازه ی بهشت سرود می خواند
و با یاد ِ عشق ِ تو
چنان دولتی به من دست می دهد
که شأن ِ سلطانی به چشمم خوار می آید
و از سودای مقام ِ خود با پادشاهان، عار دارم
=========================================
بله، برای همین گفته اند که:
بسا کسا که به روز تو آرزومند است.
خوش آن سریکه در آنسر بود هوای حسین
خوش آندلی که در آندل بود ولای حسین
خوش آن تنی که براه حسین سپارد جان
خوش آن بدن که شود خاک کربلای حسین
خوش آنکه از همه عیش جهان نظر بندد
فشاند از مژه خوناب در عزای حسین…
خوش آنکه همچو نی اندر نواست در هر بند
زناله های غریبان بینوای حسین
خوش آنکه سر عوض پا نهد در ره او
که بر نهد سر خود را به خاکپای حسین
گمان به عمر ندارد مگر که (جودی) را
قضا دوباره کشاند به کربلای حسین
=================================
آقای همراهی،شعر از خودت است؟ اگر نه، کاش نام شاعر را می نوشتید.
مسئله ۱ – فرض کنید راننده یک اتوبوس برقی هستید. در ایستگاه اول ۶ نفر وارد اتوبوس می شوند ، در ایستگاه دوم ۳ نفر بیرون می روند و پنج نفر وارد می شوند . راننده چند سال دارد ؟
مسئله ۲ – پنج کلاغ روی درختی نشسته اند ، ۳ تا از آنها در شرف پرواز هستند . حال چه تعداد کلاغ روی درخت باقی می ماند؟
مسئله ۳ – چه تعداد از هر نوع حیوان به داخل کشتی موسی برده شد ؟
مسئله ۴ – شیب یک طرف پشت بام شیروانی شکلی ، شصت درجه است و طرف دیگر ۳۰ درجه است . خروسی روی این پشت بام تخم گذاشته است . تخم به کدام سمت پرت می شود ؟
مسئله ۵ – این سوال حقوقی است . هواپیمایی از ایران به سمت ترکیه در حرکت است و در مرز این دو سقوط می کند ، بازمانده ها را کجا دفن می کنند ؟
مسئله ۶ – من دو سکه به شما می دهم که مجموعش ۳۰ تومان می شود. اما یکی از آنها نباید ۲۵ تومانی باشد . چطور ؟
——————————-
جواب بدهید وجایزه اش را از آقای همراهی بگیرید!!
زندگی در لحظه
============
“من هیچ موقع در مورد آینده فکر نمی کنم، خودش بزودی خواهد آمد”
تنها راه درست آینده شما این است که در همین لحظه باشید.
شما زمان حال را با دیروز یا فردا نمی توانید عوض کنید.
بنابراین این از اهمیت فوق العاده برخوردار است که شما تمام تلاش خود را به زمان جاری اختصاص دهید.
این تنها زمانی است که اهمیت دارد، این تنها زمانی است که وجود دارد.
—————————————
آقای همراهی،سلام.کاش منبع نوشته یا گوینده را هم می نوشتدید.البته فقط در زمان حال بودن واز گذشته های درخشان درس نیاموختن وبه فکر آینده هم نبودن،زیاد کار عاقلانه ای نیست.
نکته های اقتصادی :
==================================
درامد:هیچگاه روی یک درآمد تکیه نکنید، برای ایجاد منبع دوم درآمد سرمایه گذاری کنید.
خرج: اگر چیزهایی را بخرید که نیاز ندارید، بزودی مجبور خواهید شد چیزهایی را بفروشید که به آنها نیاز دارید.
پس انداز: آنچه که بعد از خرج کردن می ماند را پس انداز نکنید، آنچه را که بعد از پس انداز کردن می ماند خرج کنید.
ریسک: هرگز عمق یک رودخانه را با هر دو پا آزمایش نکنید.
سرمایه گذاری: همه تخم مرغ ها را در یک سبد قرار ندهید.
انتظارات: صداقت هدیه بسیار ارزشمندی است، آن را از انسانهای کم ارزش انتظار نداشته باشید.
درسهای یک شکست
================
”دنیا همه را می شکند وبعد از آن بسیاری از اشخاص در همان نقاط شکسته شدن قوی تر می شوند.“
۱- آشنائی با محدودیت ها وکاستی های خودمان
۲- تجدید نظر در برنامه ها وآزمایش مسیرهای جدید
۳- قدرت شخصیت ما را، به ما آموزش می دهد
۴- می فهمیم که باید پشتکار بیشتری داشته باشیم
۵- ما را قوی تر از قبل می کند
خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چــه می داند ؟
===========================================
یک داستان قدیمی چینی هست که می گوید :
پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم می زد . روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد .
همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند :
“عجب بد شانسی ای آوردی “.
پیرمرد جواب داد : ” بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه می داند ؟”
چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه ی پیرمرد بازگشت . این بار همسایگان با خوشحالی به او گفتند :
“عجب خوش شانسی آوردی !”
اما پیرمرد جواب داد: ” خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه می داند ؟ ”
بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی می کرد یکی از آن اسب های وحشی را رام کند، از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست . باز همسایگان گفتند : ” عجب بد شانسی آوردی ؟ ”
و این بار هم پیرمرد جواب داد : ” بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه می داند ؟ ”
در همان هنگام ، ماموران حکومتی به روستا آمدند . آن ها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند .
از این رو هرچه جوان در روستا بود، آن ها را برای سربازی با خود بردند ، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمی تواند راه برود ، از بردن او منصرف شدند .
“خوش شانسی ؟
بد شانسی ؟
کسی چـــه می داند ؟”
—————–
هر حادثه ای که در زندگی ما روی می دهد ، دو روی دارد . یک روی خوب و یک روی بد . هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست . بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم .زندگی سرشار از حوادث است .
با آرزوی شادکامی .
در استقبال از اربعین حسینی…
===========================
(۱)
نازم آن کشته که از خون گلو
تاج سازد و نهد بر سر خویش
نازم آن مرد بزرگی که ز روی شفقت
آتشی داده به ما و شده خاکسترِ خویش
نازم او را که همه از کرمش بهره برند
قاتلش نیز ستانده زِ وی انگشترِ خویش
نازم آن کس که کند حکم به رفتارش عشق
بر سر نیزه نهاده است همی منبرِ خویش
نازم آن مرد که جای همه ی “دین بازان”
کرده “جان بازی” و سر باخته با پیکرِ خویش
پوریا ناز کند بر همه عالم اکنون
که گزیده است حسین بن علی سرورِ خویش
———————————-
(۲)
کعبه یک زمزم اگر در همه عالم دارد
چشم عشاق تو نازم که دو زمزم دارد
هر کجا ملک خدا هست ، حسینیه ی توست
هر که را می نگرم شور محرم دارد
نه محرم ، نه صفر ، بلکه همه دوره ی سال
کعبه با یاد غمت جامه ی ماتم دارد
روضه خوان تو خدا ، گریه کن تو آدم
اشک ارثی است که ذریه ی آدم دارد
نازم آن کشته که تا صبح قیامت زنده است
سلطنت همچو خدا در دل عالم دارد
اشک در ماتم تو بس که عزیزست حسین
جای در چشم رسولان مکرم دارد
می کند آتش دریای غضب را خاموش
هرکه در دیده ی خود یک نم از آن یَم دارد
جگرم زخمی آن کشته که زخم بدنش
هر دم از زخمِ دگر ، دارو و مرهم دارد …
اصلا حسین جنس غمش فرق می کند
این راه عشق پیچ و خمش فرق می کند
شاعر شدم که شعر بگویم برایشان
این خانواده محتشمش فرق می کند
این جا گدا همیشه طلبکار می شود
اینجا که آمدی کرمش فرق می کند
مرده زنده می شود از ذکر یا حسین
عیسای اهل بیت دمش فرق می کند
از نوع ویژگی دعا زیر قبه اش
معلوم می شود حرمش فرق می کند
تنها نه جنس عزا و جنس ماتمش
بلکه سیاهی علمش فرق می کند
من از «حسین منّی» پیغمبر خدا
فهمیدم حسین همه اش فرق می کند
سلام اقای همراهی عزیز؛از حسن انتخاب شما ممنونم.کاش نام شاعر را هم ذکر می کردید که هم رعایت امانت کرده باشیم وهم باعث خوشالی صاحب اثر.
باسلام خدمت شما اقای سهرابی عزیز:
ابیات فوق رااتفاقی ازمنبع سایت های مذهبی به اشتراک گذاشته اما وب سایتشان رافراموش نموده ام زینپس منبع هرمطلب رانیز منتشرخواهم کرد.
یاعلی
سلام. از توضیح شما ممنو نم.موفق باشید.
فرارسیدن اربعین حسینی رابه شما هم ولایتی های عزیزم تسلیت عرض مینمایم.// محمد همراهی
سلام آقایان سهرابی و تمامی کسانی که از این سایت دیدن مینمایید .
ایجاد این سایت اتفاق بسیار خوبی است .بنده هر روز صبح چند دقیقه ای مشغول مطالعه و بررسی مطالب جدید میشوم البته بنده از تمامی نامهای ذکر شده در سایت تنها برادران سهرابی را میشناسم اما با این حال خاطرات و آلبوم عکس ها برایم جذابیت دارد. خواستم پیشنهاد بدهم که در قسمت آلبوم عکس از مناظر روستا و افراد روستا بیشتر استفاده شود، البته میدانم که کمی زحمت دارد اما شدنی است و دیدن عکس هایی که در دست برخی از روستایی ها میباشد برای خود افراد بسیار جالب و جذاب خواهد بود. بیشتر از این مصدع اوقات نمیشوم ،خدا نگهدار
باتشکر
سیامک عبدی
================
جناب آقای عبدی،از ابراز لطف ومحبت شما سپاسگزارم وازاینکه سری به سایت “آفتاب اسمرود”
می زنید،خوشحال.پیشنهاد شما برای استفاده از مناظر روستا وعکسهای یادگاری_ بخصوص عکسهای قدیمی،به جا وقابل تامل است،اما دوستان اسمرودی من تنبلی می کنند. هرچند در گذشته عکسهای زیادی از ۵دوره سفر به اسمرود وبرگزاری یادواره شهدا وطبیعت گردی راچاپ کرده ام ومدتی هم هست که برخی عکسهارا به بهانه های مختلف،باعنوان”عکس ومکث” چاپ می کنم اما گفته اند : یک دست صدا ندارد.منتظر عکس ارسالی دوستان هستم. موفق باشید
،سلام آقای سهرابی خسته نباشید ببخشید که ناقص شد. اگر عمری باقی بود تکمیل کرده مجدداارسال خواهم کرد .
…………………….
سلام آقای عسگری.عمرتان به درازای عمر نوح،منتظر خاطرات بیچین شما هستم.
باسلام وعرض ارادتمندی واحترام .
ازاینکه نتوانستم دراولین سالگرد ارتحال ابوی محترمتان
شرکت کنم عذر تقصیر دارم .از خداوند منان برای آن پدر
بزرگوار علو درجات وبرای باز ماندگان صبر وشکیبایی آر زومندم.
بااحترام خانواده الله بخش عسگری..
سلام.از لطف شما ممنونیم.برای شما وخانواده محترم آرزوی توفیق داریم.
سلام … از خوانواده فرج الله عظیمی و تحصیلکرده هاشون چرا چیزی درج نشده لطفا رسیدگی کنید
سلام آقا۶۷!!!
رسیدگی شد. مقررشد آقا ۶۷!! به نمایندگی از {خانواده}آقای عظیمی ،اطلاعات کامل را در اختیار قراردهند تا درج شود.بسم الله…
آقای سهرابی سلام اینجا اختیارتون قرار بدم یاااا تلگرام؟؟؟
سلام آقای عظیمی.اولویت با سایت است ،ولی هر جوری راحت هستید.
تشکر فراوان از شما هم ولایتی های عزیز و برومند
سلام. من هم از شما سپاسگزارم. در ضمن آن مواعید که کردی،مرواد از یادت!
بسمه تعالی
سلام و عرض ارادت به همولایتی های عزیز و مدیر محترم سایت افتاب اسمرود
خاطرات روستا شیرین تر از همه مسائل و مشقتهای روز مرگی در این بازاراشوب است و بنده هم یکی ازاعضائ این روستا ی خاطره انگیز خاطرات زیادی از دوران صغارت و پسا صغارت دارم و تقدیم همولایتی های عزیز مینمایم
موضوع: گیردنه(گردونه)بازی
تعریف یا توضیح گیردنه:از چوبی مقاوم به قطر۳الی۶سانتیمتر که تحت تراش با ابزارهایی مانند (کرکی –اره –دهره)تراشیده میشد و از دو شکل منظم و مختلط از استوانه و منشور تشکیل میگردید و یکی از اسباب بازیهای شیرین بعد از (چیلینگ اقاج)بشمار میرفت قسمت شکل منشوری این جسم بایستی بصورت قرینه در تمام ابعاد تراشیده میشد تا در حین بازی از لنگرهای ایستاتیکی جلو گیری بعمل میامد و زمانی که در اثر ضربه حاصل از (تسمه)که به این جسم وارد میشد تا در حین چرخش مقاومت ایستایی و پیچشی را حفظ میکرد
تعریف تسمه: یک عدد چوب به طول ۳۰الی ۴۵ سانتیمتر به قطر ۱٫۵الی ۲ سانتیمتر در یک سر ان پارچه ای از جنس مقاوم (معمولا از جنس بشور)بسته میشد شایان ذکر است پارچه ای که بعد از اعمال ضربه به گیردنه بیشترین صدا را منعکس میکرد پارچه خوبی بشمار میرفت وجهت راه اندازی گیردنه کاربرد داشت و نیازی به سوختهای فسیلی نبود
اصطلاحات رایج این بازی دمه دورماخ مامانا دوزا گدیر و حامل گرانی
بازیهای متعددی در روستا وجود داشت که عده کثیری از انها بصورت دسته جمعی انجام میشد و عده ای قلیل انها به صورت انفرادی هم میشد انجام داد گیردنه بازی یکی بازیهای انفرادی بشمار میرود ولی بنابر سفارش پیشکسوتان بازی در جمع حلاوت خاصی دارد
زمانی که بسیار کوچک بودم و نظاره گر بازی نوجوانان عاشق و شیفته گردونه بازی شدم دوست داشتم زمانی که بزر گ شدم یک گیردنه قطور و بزرگی داشته باشم . زمانی که شروع به چرخش میکند رقیبی برای ان وجود نداشته باشد روزها وسالها گذشت و به سن تکلیف بازیگران گیرد نه رسیدم باخودم فکر کردم این همان روزهایی است که در انتظارش بودم خودم طریقه ساخت این جسم را بلد نبودم ناچارا از مرحوم پدرم کمک خواستم و ایشان هم طبق معمول به اینده موکول ساخت کم کم داشتم عصبانی میشدم و اسلحه گریه را با گلوله پرکرده بودم که ناگهان خانم مرحومه طاهره خانم (مادر حاج اقا علا الدین محمدی)که بسیار زن خوش سلیقه و تلاشگری بود متوجه عصیانگری من شد بعد از جویای مشکل سریعا به تندیراثر(محل پخت نان)رجوع کرد و ناگهان متوجه یک عدد گیردنه که حاصل دسترنج چندین ساله حاج اقا محمدی بود به این حقیر هدیه نمودند من که بادیدن یکی از برندترین کیردنه های قرن در نوع خود مواجه بودم خوشحالی و ذوق در ذهن کودکانه ام تجلی مینمود بسیار خوشحال و مسرور بودم
سریعا اقدامات لازم را جهت تهیه تسمه جهت راه اندازی گیردنه تدارک دیدم دنیا در چشمم به اندازه همان گیردنه قوی الجثه دیده میشد محل مناسب جهت راه اندازی این جسم جوبی فقط پشت بام بود برای رسیدن به پشت بام طویله خیلی عجله داشتم
تسمه را دور قسمت استوانه گیردنه تاباندم وبا دست راست تسمه را به سمت چپ همراه گیردنه پرت کردم که شروع به چرخش نمود داشتم به بهترین ارزوهای صغارت که شبانه روزی در ذهنم نقش بسته بود میرسیدم که ناگهان متوجه سایه ای شدم و بالحن بغض گرفته ای گفت (الدین قاغامین گیر دنسی ) این صدای فخر الدین محمدی بود که برای بدست اوردن این شیئ چندین سال کمین کرده بود چون با خلقیات ااقا فخرالدین اشنا بودم سریعا گیردنه را برداشته با سرعت نور به خانه رسیدم و ان را در کندی (محل دپوی ارد)جاسازی کردم وتمام افکارم در اوج خوشحالی تبدیل به بزرگترین معذل تاریخ زندگانیم شد و ازان پس بنده بعداز تحقیق وتفحص هوشیارانه که اقافخرالدین در محل حضور دارند یا نه . کاملا محافظه کارانه به باز ی کودکانه ادامه میدادم این جسم چوبی دردسرهای خاص برایم بوجود اورد اقا فخرالدین برای بدست اوردن ان به بره ها وبزهای ما سنگ می انداخت تا اینکه مرحوم پدر م جهت ممانعت از شرو دعوا گیردنه ای شبیه ان تهیه کردند(ساختند)و گیردنه حاج اقا علا الدین به فخرالدین پس داده شد
در پایان شب یلدا را پیشاپیش به همولایتی های مهربان و دوست داشتنی تبریک عرض مینمایم
ممنونم بابت مطالب مفیدی که قرار میدید!
سلام
از لطف شما ممنون.کاش خودتان را هم معرفی می کردید تا بیشتر خوشحال می شدیم.
ممنونم بابت مطالب مفیدی که قرار میدید!
—————————————-
سلام مه پاش !!گرامی
شما از جمله کاربران صادق،اما بی نام ونشانی هستید که هر از چند گاهی احساسات خود راهمچون مه پاش!!می پاشید وبروز وظهور می دهید واین،هنر آدمهای نیک روزگار است که احساساتشان را بروز می دهند.از لطف شما ممنونر،هم ولایتی نیک سیرت.
لبریز از عشق
===============
خلیل ستاری اسمرود
بعداز مدتها (متاسفانه)به سایت سر زدم خاطرات را مرور کردم ولحظه ای را غرق در بچگیها شدم…خاطرات دوستان بسیار دلنشین وزیباست مخصوصا آقاذوالفقار داستان کره دورمنجی وداش آلماسی را تعریف کردن.آقای رحیمی گردنه ….
زیباست.
همه لذت دنیا معنیش اینست که( هم اکنون چه حسی داری؟؟؟)
من میگم وقتی وارد سایت شدم وجودم از لذت وعشق لبریز شد…..
درود بر دائی عزیزم -آقا محمد
چقدر ما بی احساسیم وتوانستیم باهمه زحماتت تنهات بزاریم….
مارو ببخش….
=======================
سلام آقا خلیل
ممنون از احساس شما.استقبال بسیار زیاد هم ولایتی ها،هم شهری ها،دوستان،همکاران،وتمام کسانی که باسایت انس گرفته اند ومشتری پرو پا قرص سایت ما هستند وتعداشان گاهی در روز به بیش از ۵۰۰ بازدید می رسد،مرا برای ادامه کار وبه روز نگاه داشتن تشویق می کند. امیدوارم بتوانم از عهده کار بر بیایم؛چون واقعا کار وقت گیر وپردرد سری است ، ولی به عشق اسمرود ومعرفی هرچه بهتر ولایتمان؛به دیگران،در حد توان خواهم کوشید .شما وسایر هم ولا یتی ها هم همچنان کمک کنید.
استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند ۵۰ گرم ، استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد، استاد پرسید خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.
حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری جسارتا” گفت : دست تان بی حس می شود عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا” مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید.
دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری زندگی همین است.
تو زمینه ای که فعالیت میکنید جزو بهترین
سایت ها هستید.
ممنون مطلب خوبی بود
سلام.وبسایتتون خیلی خوب و مفیده.به کارتون ادامه بدین
ممنون از توجهتان
مطالبتون خیلی خوب بود ممنونم