جنگ چانه ها!
:::::::::::::::::::::
جنگ چانه ها
بهتر از
غرش
توپخانه هاست.
::::::::::::::::::::
بی نام!
آن سال ،تبریز ،سرمای عجیبی را تجربه می کرد.زمستان ۶۷ بود و من دانشجوی سال اول ….غروب لبالبی بود.لبالب از یکی از همین پریشانی هایی که عمری است ناگهان، جل و پلاسش را پهن می کند و دمار از روزگارم در می آورد.پریشانی و دلتنگی و بغضی که عبور سال و زمان هم نتوانست حضور نابه هنگامش را مانع شود….به دیدن همکلاسی و دوست آن سالها می رفتم.چهارراه آبرسان بود، و یکی از همین آجیلی هایی که اسمشان تواضع است و تو نمی دانی کدامشان واقعا همان تواضع معروفند.
آمدم که پول صد گرم تخمه را حساب کنم،ازجیبم کلید و پول خرد و مخلفات دیگر به زمین ریخت.دولا شدم که جمعشان کنم،تنه ام به ظرف بزرگ پسته خورد….موجی از پسته کف مغازه را فرش کرد.وحشت ونگرانی به دلتنگی و بی کسی ،ملحق شدند….
مرد پا به سن گذاشته ای ،که صاحب مغازه بود با آرامش شاگردش را صدا زد، تا پسته ها را جمع کند.مشتی پسته هم از آن میان برداشت و جیب پالتویم را پر کرد و با لبخند گفت؛اولش سخته،همیشه همین جوره،،،اما عادت می کنی،،،تبریز همیشه اینقدر سرد نیست،تابستوناش خیلی خوبه،،،،
گواراترین آبها را حین تشنه ترین تابستان ها خورده ام،،،شیرین ترین خواب ها را در خسته
ترین شب ها تجربه کرده ام،،،،و زیباترین زنان را در داغ ترین لحظه های بلوغ دیده ام ،،، و حالا خوب می فهمم که ارزش هر گل، به اندازه ی عمری است که پایش صرف کرده ای،،،
آقای …..حالا دیگر پر سال تواضع تبریز،فرقی نمی کند که حالا در کجای جهان و زمان باشی،،،چون من کنج دفترم روز هفدهم دی ماه را به نامت ثبت کرده ام،،،،به نامت ، که آرامش و اطمینان پناهگاهی گرم در بوران شب زمستانی کوچه ی دلتنگ است،،،،،
»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»
امید مرجمکی
»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»
ارسالی :ذوالفقار ستاری
»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»
سلام
از قبیله بزرگان بود،خداوند رحمت کند.سالهاست
در این عرصه یکه تازی کرده وکار آفرینی بود که
خیلی ها از سفره تفکر او نان خوردند
می خورند وخواهند خورد.