کپک زندگی!
==================
رایانه تا رسید
مادر به اینترنت پیوست
پدر به رحمت ایزدی ...
و شام ما
در بشقاب پشت بام کپک زد
=================
اکبر اکسیر
——————————————————-
————————————————————-
ما؛ نسلِ فصلِ اخیر تاریخ معاصر
—————————————————————
نسلی که امروز در حوزه سنّی چهل تا هشتاد قدم میزند، فصلی از تاریخ معاصر ایران را با چشم و گوش خویش شاهد بوده و چه بسا با گوشت و پوست خویش نیز لمس کرده است. نسلی به فصلی گره خورده است. راه طی شدۀ این نسل، در این فصل ازتاریخ و جغرافیای ایران، منزلها و ایستگاههای بسیار داشته است و اگر عمری باقی باشد، خواهد داشت. هیچ «حال»ی بدون «گذشته» به دست نیامده و هیچ آیندهای نیز.
ما (نسل فصل اخیر تاریخ معاصر) در راه طی شدهای که تا اینجا دهها پیچ و خم خورده و صدها فراز و نشیب یافته، کاروانی بودهایم که منزل به منزل پیش آمدهایم و امروز که هزار راه رفتهی پرپیچ و خم پرفراز و نشیب را باز پس مینگریم، در خاک هر منزلگاه همچنان ریشهای از ریشههای تغذیه کنندهی رکنی از ارکان شخصیت یا هویّت اجتماعی و کاروانی خود را به یادگار میبینیم و انکار نمیکنیم.
دبیرستان معمولاً آغاز پرسشگریهای نسبتاً اساسی است. بویژه امروز که دبیرستان را نه مثل دهه چهل ادامه دبستان بلکه مثل دهه پنجاه ادامه دوره راهنمایی میدانند. هر چند پرسشگریها و بازنگریها در دوره دانشگاه اوج میگیرد.
هنوز تازه پا به دبیرستان گذاشته بودم که با تردیدافکنیها و متلکپراکنیهای ایدئولوژیک مواجه شدم. البته بعدها بود که فهمیدم این جور بحثها را ایدئولوژیک میگویند! دیگر آنچه در جلسات هیأتی و محافل قرآنی آموخته بودیم کفاف نمیداد. چالشهای ایدئولوژیک در دورۀ دبستان(!) محدود بود به این که مثلاً بعضی از بچّهها میدانستند که فلان همکلاسیشان (یعنی همین بندۀ نویسنده)، از اسم و واژۀ سینما هم بدش میآید.
آنان با من همانطور رفتار میکردند که با آن همکلاسی حسّاس و احساساتی دیگرشان، که مثلاً نسبت به نام گوجهفرنگی یا خرمالو یا بادامسوخته ابراز انزجار میکرد. یعنی در حیاط بزرگ و سنگفرش «دبستان تمدّن» به سراغ من هم میآمدند و میگفتند: سینما، سینما!…
بندۀ از خشم آکنده نیز در پی آنان میدویدم و حتی روزی یکی از همکلاسیهایی را که به من اینگونه تهاجم فرهنگی کرده بود، با ضربت و اصابت چند (به قول همشهریهای خراسانی ام) گُلمُشت محکم، به راه راست هدایت کردم.
چالشهای فکری یا مشت و مالشهای ایدئولوژیک یا گفتگوی تمدنهای دوران کودکیام، حتی در مدرسۀ تمدّن و در حوزه گفتمان تمدّنیاش(!) حرفها و کارهایی از همین قبیل بود.
البته کارهای بهتری هم داشتیم: در ساعات تعلیم کتاب آسمانیمان، سورههای قرآن را با تلاوت و تجوید و لحن مخصوص در کلاس خواندن، و در ساعات ویژۀ درس انشاء نیز نوشتههای دفتر چهل برگم را از آغاز تا انتهای دفترچه و تا لحظهای که زنگ مدرسه به صدا در میآمد، قرائت کردن. امّا اینها چالش نبود، مسابقه و رقابت بود.
دورۀ دبیرستان با دبیرانی مواجه بودیم که از روشنفکران و رماننویسان و شاعران و مبارزان حرف میزدند. بعضاً مجلات فردوسی و توفیق و نگین را همراه داشتند و کتابچههای شعر نیما و فروغ و شاملو را و تفسیر فیلمهای علی حاتمی و مسعود کیمیایی و پرویز کیمیاوی را و ذکر خیر قصههای جمالزاده و چوبک و احمد محمود را.
معلمهای مدرسۀ اول(دبستان) حتی با صورت صیقلی و کراوات فرنگی و کفش شیک واکسزده(مواظب باشید اکس زده نخوانید!)، باز هم معمولاً سنّتیتر از دبیران مدرسۀ دوم یعنی دبیرستان بودند. دبیرستان، خصوصاً نیمۀ دوّم آن، دغدغههای بلوغ ظاهر و باطن(جسم و فکرُ)جوانان را در هم میآمیخت.
همۀ ارکان و اجزای هویّت پیشین به چالش کشیده میشد. از توحید و خلقت تا پیامبری و امامت، و تا عدالت و قیامت. همۀ هویّت و به اعتباری میتوان گفت همۀ شخصیت کودکی و نوجوانی و جوانی نسلهای دهۀ بیست تا پنجاه، هدف قرار میگرفت.
برای نخستین بار، چشم و گوش نسل جوان آن روزگار باز و بازتر میشد و دیده به دیدار آدمهای جدید و کمکمک جذّاب و درعین حال هراسآور و نگران کننده و شبحْ مانند و معلّق میان دو دنیای مجازی و واقعی، روشنایی مییافت! اسمهای تازه: چارلز داروین، برتراند راسل، زیگموند فروید. و حرفهای تازه:«از نظر جامعهشناسی»!… «از حیث روانشناسی!»… «از جهت کشفیّات علوم طبیعی و فسیل شناسی!» و… .
در همین هنگامهها بود که بحث و فحصهای تازه به سراغ نوجوانان آمد و دلشوره و دغدغههایی نیز در باب «اسلام و علوم تجربی»، «اسلام و فیزیک»، «اسلام و بهداشت»، «اسلام و ورزش»، «اسلام و پیشرفتهای صنعتی بشر»، «اسلام و دانشمندان»، «اسلام و تمدّن مغرب زمین» و حتی «اسلام و کره ماه» گریبان نسل این فصل را گرفت و رها نکرد.
بدین ترتیب، دبیرستان، بحثهای خود را با کلاستر از دبستان میدانست و ما ـ بچههای درحال گذار از بحران بلوغ سنّی و فکری ـ ناگهان درمییافتیم که عزاداریهای زیبا و آرامشبخش هیأتهای سوگواری و قرآنخوانیهای دلنشین و افتخارآمیز انجمنهای قرائت، انگار دیگر به تنهایی جوابگوی زمان و مکان نیست. هرچند البته همان عوالم پیشین، نخستین مواد و مصالح ساختمان فکری را فراهم آورده بود.
واقعیت این بود که برخی از دبیران با ما که شاگردشان بودیم، به چالش برمیخاستند. ما خود را «هدف» احساس میکردیم و به مقابله برمیخاستیم، امّا کم میآوردیم! دبیر ادبیّات به من میگفت: حیف! حیف که درست خوب است و نمرهات بالاست و اگر روزی به کلاس بیایم ولی تو و آن دوّمی(همکلاسیام صفائیان که معمولاً بازِ پادشاهی یعنی شاگرد اولی و دوّمی بر سر من و او پرواز میکرد!) در کلاس نباشید، آن روز را به تلخی میگذرانم. اگر غیر از این بود، این همه بحث و جدل که با من داری، به اخراج از کلاس میکشاندت! («اخراجیها»ی آن روزگار، چنین تیپها و کاراکترهایی داشتند!)
درست و دقیق در این میانه و میدان بود که نام و نشانهای کششدار و کوشش برانگیز«مرتضی مطهری»، «ناصر مکارم»، «محمدتقی جعفری» و چند نام و نشان دیگر را یافتیم و مثل ارشمیدس، فریاد برداشتیم!
البته بعدها و بعدها در سالهای تحصیلات دانشگاهی نیز بار دیگر از منظری دیگر و در محضری دیگر، برخی از همین نامها را دوباره باز یافتیم، ولی به هرحال سال های دبیرستان، نخستین مرحلۀ این مواجهۀ اشتیاقآمیز بود. حالت غریقی که قایقی به نجاتش آمده است.
ادامه دارد
Source URL: https://www.ettelaat.com/archives/697638